نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

تاریخ دبیرستان

خیلی مدت پیش اتفاق افتاد اینها که تعریف میکنم. زمان مرحوم عبدالمطلب. آن زمانها پرده دار کعبه بود. پیش از آنکه سپاه ناپلئون به مکه حمله کند با آنهمه فیل. درست پیش از آنکه بلای آسمانی نازل شد. و سپاه حوالی مکه توی برف و یخ گیر کرد. درست همان سال بود شاید. درست یادم نمی آید. شاید هیتلر. یادم نیست درست. همینقدر میدانم که حسابی داستان هلوکاست و احمدی نژاد سر زبانها بود هنوز و بوش به عراق حمله کرده بود. عبدالمطلب مرد خوبی بود. زیاد کاری به کار کسی نداشت. به احمدی نژاد هم زیاد کاری نداشت. بیشتر پرده داری میکرد. به ما هم زیاد کاری نداشت. دردسر ما بیشتر از دست ابوسفیان حرامزاده بود. ابولهب و زن پتیاره اش هم گاهی "تبت یدا" روی دوششان میگذاشتند و از خیابان رد میشدند. من یعنی همینقدر یادم است از آن روزها. خیلی گذشته! خیلی! ما کارمان بیشتر گل کوچک بود. فوتبال میزدیم. عبدالمطلب مرد مهربانی بود. گاه گاهی سرمان داد میزد که پرده های کعبه را کثیف نکنیم. اما در کل کاری به کارمان نداشت. معاویه آن زمان بچه بود. آجرهای دروازه ما را بر میداشت. ما به عبدالمطلب میگفتیم. میگفت کاری نداشته باشید خوب نیست بین قبیله ها سر آجر گل کوچک اختلاف بیفتد... از همان زمان بود که تخم تفرقه را کاشتند. عبدالمطلب جدا مرد خوبی بود! ابوسفیان ولی اعصاب نداشت. توپ ما را پاره میکرد. میگفت به دیوار کعبه شوت نزنید. بت ما ناراحت میشود. بروید در "شعب ابیطالب" فوتبال بازی کنید. آنجا زمین خالی است. اینجا مردم رفت و آمد میکنند، برای تجارت مکه خوب نیست. ابوسفیان آدم خیلی بدی بود. با آمریکا ارتباط داشت. آن سالی که ناپلئون حمله کرد با آنهمه فیل نخراشیده رفت از ترس پشت حجرالاسود قایم شد. شانس آورد از آنجا که عذاب نازل شد وگرنه ناپلئون با کسی شوخی ندارد. فرعون همان سالها بود که آسیه را طلاق داد رفت پی کارش. دهه فجر به ما گفتند توی مدرسه کاردستی درست کنیم که بزنیم به دیوار. عبدالمطلب به ما پول داد کاغذ رنگی خریدیم. دل خوشی از انقلاب نداشت اما بالاخره مدرسه بود و بچه کاغذ رنگی میخواهد! از همه اینها گذشته عبدالمطلب خیلی مرد خوبی بود! پرده ها را صبح میکشید بالا. شب میکشید پایین. کارش همین بود در طول تاریخ. آزارش به کسی نرسید. عمر همان سالها بود که شاخ شد و زرت و زورت اضافی کرد. دنبالش عثمان. همه شان یک مشت آدم حرامزاده بودند. وگرنه آدم حلال زاده که از این کارها نمیکند! آدم حلال زاده مثل عبدالمطلب میشود! ابوسفیان و باقی مشرکین بالاخره ما را از مکه بیرون کردند. مجبور شدیم برویم شعب ابیطالب فوتبال بازی کنیم. اصلا بهتر شد. تنها بدی اش این بود که دیگر عبدالمطلب را کمتر میدیدیم. تا ماجرای موریانه و اینها پیش آمد. و فیفا رسما صفایی فراهانی را کرد مسوول فدراسیون. آنوقت باز برگشتیم مکه. برنامه نود هم نشان داد. ابوسفیان رویش حسابی کم شد. قرارداد ننگین ترکمانچای را امضا کرد. آنوقت ناصر الدین شاه را میرزای کرمانی تیرزد. و همه زدند قلیانها را شکستند. من واقعا ناراحت شدم! با انگلیس مشکل داری قلیانها را برای چی میشکنی؟ برو یه چیز دیگه رو بشکن! همین شد که احمدی نژاد قلیانها را ممنوع کرد. بعد از چند وقت انگلیس دوباره برگشت. قلیانها آزاد شد. انگلیس. انگلیس. همه اش تقصیر انگلیسها بود. این که قلیانها را شکستند. ناپلئون را هم همین انگلیسها انگولک کردند. میرزا کوچک خان جنگلی خوشحال بود که فیلمش را ساخته اند. جوگیر شد. رفت جنگ مرد. رضا شاه گاو آهن ساخت. همه سوار گاو شدیم روی آهن رفتیم مشهد. جای شما خالی حال داد. یک عده آدم بودند بوق میزدند. خیلی وقت پیش بود. خیلی وقت پیش...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.