دستهایمان را بریده اند
وقتی دست دراز کردیم
تا آن سیب قرمز را
که چشمک میزد بچینیم
باغبان دستهایمان را کوتاه کرد
از باغ بیرونمان کرد
...
پاهایمان را بریده اند
وقتی خواستیم پا بگذاریم آنطرف خط
وقتی خواستیم نگندیم
گفتند شما محکومید به گندیدن
...
زبانمان را بریده اند
دهانمان را دوخته اند
گفتند همه جا نمیتوان حرف زد
هر چیزی را نمیتوان گفت
به هر چیزی نمیتوان خندید
خواستیم بپرسیم
پس کجا میتوان حرف زد؟
چه میتوان گفت؟
به چیزی میتوان خندید؟
یادمان افتاد که زبانمان را بریده اند
و دهانمان را دوخته اند
پس حرف نمیتوانیم بزنیم
دستهایمان را بریده اند
پس نمیتوانیم بنویسیم!
...
همه اینها به کنار
من و تو یک لحظه سرمان را چرخاندیم
که همدیگر با ببینیم
از بی دستی و بی پایی و دهان دوختگی هم بدمان آمد
آنقدر بدمان آمد که چشمهایمان را هم بستیم
حالا چشم هم نداریم!
از پشت پرده های چشم هنوز
نور ضعیفی به اعصاب پشت چشم میرسد
همین امروز و فرداست که
یک چشم بند روی چشممان بگذارند
یا سطل زباله ای چیزی روی سرمان!