این یک باور عامه است که زندگی را با تمام روزمرگی اش، با تمام خستگی هایش و با وجود تمامی ناعدالتی هایش باید به نحوی تحمل کرد که ناپرهیزی بزرگی از آدم آنطوری سر نزند که بخواهد مخاطراتی را برای ما ایجاد کند. باور من هم تقریبا با باور عامه تطابق دارد. اما خب چه کسی است که بتواند ذات باورنکردنی و اعجاب انگیز زندگی را انکار کند؟ بعضی وقتها اتفاقهای تکان دهنده ای رخ میدهند مانند همه تولدها و مرگ ها! اما خب من باز همیشه سعی میکنم در مواقع اینچنینی هم احساسات خودم را کنترل کنم تا کنترل اوضاع و احوال از دستم خارج نشود. کسی هم مثل او وجود دارد که روزی سر و کله اش پیدا شده است و همه چیز را بهم ریخته است... شاید اون هم حق داشته باشد و دلش بخواهد هر طور که شده روزمرگی بهتری را برای خودش در زندگی رقم بزند. اما آخرش باز یقین دارم به افسردگی و طعم تلخ شکست دچار خواهد شد. چرا که روزمرگی همان روزمرگی است و تا روزی که در دنیا به واسطه همان اتفاقهای اعجاب انگیز زندگی اتفاق عجیبی نیفتد ذات روزمرگی نیز تغییری نخواهد کرد. اما خب از انصاف نگذریم شاید بتوان برای مدت کوتاهی هم شده حس خوش آب خوش از گلو پایین رفتن را احساس کنیم. و این شاید خود خدمت بزرگی باشد هم به خودمان و هم به دیگران. من البته آنطور فکر نمیکنم. به هر حال من او نیستم و او نیز من نیست و ما هر دو با هم تفاوت داریم.