نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

2 - من و سپید

انوش گفت خب همین الان چطوره؟ بگم بهش بیاد؟ راستش یکمی مشکوک شدم ولی چاره ای نداشتم گفتم باشه من آمادگیشو دارم همین الان صحبت کنم! 

انوش هم بدون مقدمه سپید رو صدا زد و گفت: سپیییید، سپییید، دخترم بیا تو! و سپید وارد اتاق کار انوش شد. یه لباس سفید پوشیده بود، موهاش کوتاه تا سر گوشش و فر خورده به سمت بالا و یه جفت گوشواره عجیب و غریب هم آویزون کرده بود. چشمهای گربه ای و کشیده و بینی کوچک ولی نوک تیز! چونه جمع و جور و یه جور صورت مثلثی! نمیدونم یعنی من اینجوری بلدم توصیفش کنم. بلند شدم، باهاش دست دادم و به هم سلام کردیم در حضور انوش! بعدش هم سپید رفت روی مبل راحتی یه نفره توی اتاق کار انوش نشست. بعد من به انوش یه نگاهی انداختم و گفت چرا منتظری برو بشین نزدیک سپید و با هم صحبت کنید. توی اتاق کار انوش دوتا مبل راحتی بود، یه مبل راحتی یه نفره و یه مبل راحتی سه نفره که من مجبور شدم روی مبل راحتی سه نفره بشینم. باید دقت میکردم کجاش بشینم و منم گوشه سمتی که به سپید نزدیکتر بود رو انتخاب کردم!


بعد انوش از اتاق رفت بیرون و گفت شما دوتارو با هم تنها میذارم... من و سپیدبه هم یه نگاهی انداختیم و یه لبخند دلنشینی روی صورت سپید بود. گفتم: برام خیلی عجیبه که شما مجرد هستید. داستان چی بوده؟ گفت دختر انوش بودن دردسرهای خودشو داره دیگه. تابحال انوش دو نفر دیگه رو آورده ولی هر دوشون نمیتونستن قدرت منو قبول کنن و خیلی بی ادبانه پیشنهاد ازدواج با من رو رد کردن. تو نفر سومی هستی که میبینم!


پرسیدم، خب یعنی چی؟ یعنی بدون اینکه تورو ببینن پیشنهاد ازدواج با تورو رد کردن؟ گفت نه، ببین من برای خودم آداب و رسومی دارم. مثلا اگر از کسی خوشم بیاد اول خودمو کج میکنم و یه پامو میندازم روی اونیکی پام. بعدش هم اگر مطمئن شم که از طرف خوشم میاد میرم روی اونیکی مبل میشینم کنارش و اون موقع هست که طرف باید خودش دوزاریش بیفته که باید به من جواب بله بده! در غیر اینصورت دهنش سرویسه!


پرسیدم که خب، غیر از اینها چه چیزی هست که من باید در مورد تو بدونم؟ پاشو انداخت روی اونیکی پاش و گفت: خب ببین من یک زن بسیار قدرتمند هستم و انوش و برادرش سیروس دیگه از قدرت من به ستوه اومدن... اینه که من باید کم کم ازدواج کنم. گفتم خب یعنی برات مهم نیست که من کیم یا قراره با کی ازدواج کنی؟ یعنی مهم نیست که منم بتونم خوب تورو بشناسم؟ اونوقت بود که اومد روی مبل سه نفره کنارم نشست و من یه نگاهی بهش انداختم و ... اول که حواسم نبود متوجه نشدم اماااا چند ثانیه بعد یاد حرفهای یه دقیقه قبلش افتادم.... گوشواره هاش رو به دقت نگاه کردم.... و بعدش هم مجبور شدم دستش رو گرفتم و به گرمی فشردم.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.