نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

10 - سپید و من

بعد از اینهمه عملیات سری و مهمونی و ملاقات با انوش و سیروس و فکر کردن در نهایت با توجه به اینکه ضدحال خاصی رخ نداده بود، قضیه ازدواج من با سپید کاملا جدید شد! یه روز با هم رفتیم بیرون نهار خوردیم و سپید با وجود اینکه یک جور نگرانی خاص و ملتمسانه ای توی نگاهش بود و اونهم قطعا به خاطر شرایط سخت و پیچیده ای بود که توی زندگیش برای خودش پیش آورده بود، خیلی هم ناراحت نبود و خیلی هم گریه نکرد!


گوشواره هاش رو هم عوض کرده بود... و گفت که یه کلکسیون گوشواره داره... منم کلی علاقه مند شدم که کلکسیونش رو ببینم.... بعد از عروسی با هم رفتیم ماه عسل، بهترین ماه عسل ممکن و اون موقع بود که تازه فهمیدم سپید چه ابعاد عجیبی از زندگی رو میشناخت که من از اونها کاملا بی اطلاع بودم. زندگی با سپید مثل یک پرواز میمونه که هنوز هم ادامه داره و امیدوارم هرگز به انتها نرسه!


تنها نگرانی من از سردردهای گاه و بیگاه انوش هست... که انگار بعد از ازدواج سپید با من به سراغش اومده و تمومی هم نداره، از ذکر باقی جزئیات هم معذورم و باید سکوت کنم....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.