اصلا شوخی نمیکنم
زخمهای زیادی دارم
که صبح تا شب فریاد میکشند
صدایشان دیگر از صدای خودم بلندتر شده
آنچنان که دیگر حتی ناله خودم به جایی نمیرسد
ناله های جدیدم انگار باید اول یا زخم شوند
یا دیگر به درد خاصی نمیخورند
زخمهای قدیمی مرا در بند خود کرده اند
آنچنان که دیگر من وجود ندارم
زخمهای تنم به جای من وجود دارند
حرفی هم اگر زده باشم
همه را زخمهای تنم تصاحب کرده اند
برای من فقط خود بی پناهم باقی مانده است
به همراه همه چیزهایی،
که اگر بتوانم از آنها لذت ببرم
زخمهای تنم از من شکایتی نخواهند کرد!
میگم بعد قهرمانی استقلال میخوام لنگو پاره پوره کنم بندازم تو چرخ گوشت...
به نظر من تیم استقلال به شدت الان داره سکسی فوتبال بازی میکنه... اگر بتونند تمرین بیشتری روی تحت فشار گذاشتن حریف موقع پرس داشته باشند به نظرم واقعا میشه از این تیم بیشتر از این حرفها لذت برد.
خب از همینجا این قهرمانی زودرس رو خدمت استقلالیها تبریک عرض میکنم... البته فوتبال نود دقیقه هست و باید تا دقیقه نود جنگید... دیگه کم کم داره وقتش میشه که استقلال قهرمان میشه بخونن همه... برای لنگیان هم از درگاه خداوند منان خواستار اعم مکافات هستم...
درباره دربی که من قبلا هم گفتم الانم میگم... کل کل من با لنگیا فقط مال دربی بود... ولی خب قبول دارم من نتونستم خودمو نگه دارم و کل کل من با لنگیا بالا گرفت... بعد از اونکه داور توی دربی قبلی داور پنالتی دقیقه آخر استقلال رو نگرفت و موقعیت صد در صد برد از دست رفت خیلی ناراحت شدم... شایدم خارج شدن کل کل من با لنگیا از حیطه دربی به خیلی چیزای دیگه هم بستگی داشته باشه... ولی اصلا کی به کیه؟ من بعدا تصمیم گرفتم نظرمو عوض کنم و با لنگیا بیشتر کل کل کنم... این تصمیم منم برای کل کل بیشتر با لنگیا قطعا به اهمیت قهرمانی استقلال توی این فصل مربوط میشه... من سالها منتظر همچین روزی بودم که استقلال به مربیگری فرهان خان هم لنگو شکست بده و هم قهرمان بشه و فرهاد خان هم به خان های استقلال اضافه بشه... یعنی این آرزوی قلبی من هست... تابحال هم هر مربی برای استقلال اومده من خان خطابش کردم... به خاطر اهمیت ناصر خان و منصور خان در استقلال... به نظرم همه باید سعی کنن خان بشن... حالا بگذریم... تنها مساله ناراحت کننده در استقلال وضعیت پادوانی و شکایتش از استقلال هست که امیدوارم به خوبی و خوشی ختم به خیر بشه و هر دو طرف از نتیجه حاصله راضی باشن. حالا بگذریم... شعار این دربی رو هم میخوام خودم مشخص کنم... که...
لنگ سولاخ آسیا
سولاخ استقلالیا...
بنده به هر حال از طریق رسانه ها و فضای مجازی در جریان ماجرای کاترین شکدم قرار گرفتم. به نظر بنده در این قضیه شاهد چهار فاکتور بودیم. دو عامل درونی ترس و انقباض، و دو عامل بیرونی ضریب هوشی و انبساط!
ترس وجودش را فرا گرفته است
ذهنش را و روحش را
همه کلماتش را
آنکه بجای حرف زدن با گلوله سخن میگوید
گلوله سخن میگوید!
نه چندان نو که بتوان بر سر در خانه ای آویخت
نه چندان زیبا که بتوان مسجدی با آن کاشی کرد
اما مگر تفنگها نبودند؟
مگر همین تفنگها نجاتمان ندادند؟
***************************
عدالت در روح جهان جاریست
روزی روزگاری باز خواهم گشت
در هیبت صدایی
آنچنان که دنیا را معنی داده ام
عمرم اما شاید به آن روز قد ندهد!
من با چشمهای بسته دعا میکنم!
**************************
گمان کردند شاید
با زور بتوان حقانیت چیزی را ثابت کرد
و شیطان لبخند زد
تفنگها بت شدند
و جنون آغاز شد!
جنونی در راه اندیشه ها
چه تناقض مضحکی!
و ذهن که باید دریچه ای رو به فردا باشد
آنچنان در هیاهوی جنون آمیز
غبار گرفته است
که بدیهی ترین چیزها نیز
دشوار مینماید!
***************
جماعت کودکان ناراضی
جماعت بیگانگان
جماعت اغتشاشگر
جماعت بیهودگان
همه در پی انکار حقیقتی که نمیدانستند بر آمدند!
حقیقت کجا گم شده بود؟
********************
شروع قصه مشخص نیست
تولد من یا تولد تو یا تولد دیگری
هر سه به نظاره نشستیم
دنیایی را که در آن فقر و ظلم بیداد میکرد
کسی به تلاش برآمد و بلند شد!
او میدانست چه باید کرد!
صدایش به گوش جهانیان رسید
تفنگداران خسته به دورش حلقه زدند
و شاعران زیر سایه اش شعری سرودند!
********************************
روزگاران گذشتند
خورشید تازه ای برآمده بود
گروهی به انکار حقیقت برآمدند
ژرفای حقیقت در خور راحت طلبیشان نبود
دنبال تفنگها رفتند
تفنگ ها دوباره بت شدند
اما مگر تفنگها نبودند؟
مگر تفنگها نیستند؟
مگر تفنگها نبودند که نجاتمان دادند؟
حقیقت کجا گم شده بود؟
یک اوشامی شامی بود که در یک وزه شه شامی در نوک یک ووبا زندگی میکرد. شبی یک اووگورو آمد و به اوشامی شامی گفت: شیمی ، نه تاج تورو میخوام نه عصات رو! شامیتزه تورو میخوام. اوشامی شامی خندید و گفت: پس بگرد د شیمیته دئه، اگر اینجا در وزه شه تو شامیتزه منو دیدی برش دار.
اووگورو مدتی طولانی تمام سوراخ سنبه وزه شه شامی را کاوید تا دست آخر یک وولاندا دید و پیروزمندانه فریاد زد: شیمی بیا پیداش کردم!
اوشامی شامی گفت: عین تسه زهه گوش دراز حسابی زرنگی. حالا که پیداش کردی پس مال توئه!
اووگورو آوازخوانان و خنده کنان از ووبا پایین آمد: من یه شامیتزه دارم! ببین شیمیده، این شامیتزه دیگه تمام عمر مال منه.
توی خیابان برخورد به یه ووروگوی پیر. اووگورو گفت: شیمی وورو از این خوشت میاد؟ نگاه کن ببین از شامیتزه من خوشت میاد؟
اووگورو گفت: ووف! عین تسه زهه حسابی خری! نمیبینی چیزی که توی دستت گرفتی یه وولانداس؟
اووگورو زیر نور ماه خوب نگاه کرد. متوجه اشتباهش شد و غمگین، مثل کسی که نام چیزها را فراموش کرده باشد، تسوکه شیمیته نوشیمه، راهش را گرفت و رفت!
بیرادر من، خوایر من و فکر میکنم با ای ریدنها تا به ایجا رسالت من در قبال اتفاقات اخیر دنیا تکمیل شد... تا ببینیم در ادامه نوید ساختن چه دنیای بیتری برای ما دارند... فعلا ذت زیاد.
خو بیرادر من خوایر من، ای مذاکرات که در بیلوروسی در حال انجامه و معلوم نیست به جایی برسه. امو ما با ای رئیس جمهور اوکراین که با تیشرت رفت مذاکرات خیلی حال کردم. ای ریدم تو ای سیاست دنیوی با او کروات و جدیتش. همونطور که ریدم تو ای حزب دموکرات که هر بدبختی ا اول انقلاب میکشیم زیر سر اونه... ای ریدم تو اون اف و پیس بی خاصیت آمریکا، ای ریدم تو روح هرچی ملت بیخاصیت، ای ریدم تو روح گوساله و گوسفنده تو ای دنیا که هزینه ش رو ملت بدبخت اوکراین باید بده... ای ریدم تو شلغم که واسه درمان سرطان مفیده... ای همه سرطان بگیریم شیمی درمانی نکنیم بمیریم که خدا راضی تر باشه... ای ریدم تو ذات لاشخور خیلیا تو ای دنیا که اگه زود نجمبیده بودم لاشه منم خورده بودن... ای ریدم تو شکلات هسته ای... ای ریدم تو بمب اتم... ای ریدم تو اتم... ای ریدم تو اورانیوم... ای ریدم تو اون ناصرالدین شاه قاجار... ای ریدم تو حرمسرا... ای ریدم تو اون ملوک الطوایفی... اما خدا خودش چنگیز خان مغول برسونه که مارو ا ای زندگی خلاص کنه... الهی آمین.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
لکن من میدانم این مساله مهمی است... در موقعیت کنونی اگرچه صلاح نمیدانم خود را در کنار سیاستمداران اوکراینی قرار دهم... لکن صلاح میدانم خود را در کنار مردم اوکراین زابراه کنم...
لکن ما این مسائل و مشکلات را خودمان به نحوی حل میکنیم... شما نگران خودتان باشید...
این آخرش این شد از دلهره های همیشگی
این آخرش این شد
این بیخیالی های همیشگی!
این دلهره های همیشگی
که با بیخیالی من را بازیچه خود کرده اند
این آخرش این شد
لکن این چیزهای ساده ر با چیزهای پیچیده قاطی نکنید...
لطفا ملاحظات خود را از سطح جامعه پس از خداحافظی نشتیات با قدرت را با ما به اشتراک بگذارید... همینطور اگر پیشنهادی یا انتقادی در باره این موضع نشتیات در کناره گیری از قدرت هست که بخواید در میون بذارید، خوشحال میشم
مهمترین کار زندگی من میدونید چی بود؟ مهمترین کار زندگیم این بود که خودمو از وعض خودکشی نجات دادم و تونستم دوباره روی پاهای خودم راه برم...
من مشکل همه مردم روی زمین رو میدونم چیه،، مشکل اکثر مردم روی کره زمین تنهایی هست...
لکن در این شرایطی که برای کشور بینی بینل پیش آمده کار درست ر بکنید... بیشترین استفاده ر بکنید که دیگه گیر نمیاد...
لکن امیدوارم این روابط حسنه ختم به خیر بشود... مایه بهره مندی و آرامش همه بشود... لکن این اوضاع ر که من مشاهده میکنم میبینم اتفاقات خوبی در حال شکلگیری است.. لکن اینکه من اینگونه صحبت میکنم یکوقت حمل بر چیز خاصی نشود... لکن من منظور خاصی از این حرفها ندارم... لکن من میخواهم به شما بگویم اون چیزی ر که زندگی میگویند شاید جور دیگری باشد...
الان یه شعر خیلی قشنگی خوندم توی یه وبلاگی جه اجع بجام بجم جه جهجی جود جه اجا جابجا هججی بجی جم جفتی...
خب امشب سرور اروپا رئال مادرید با پاریس بازی داره... قرعه کشی که داشت انجام میشد اول یه جوری شد که پاریس افتاد با منچستر و خب من تقابل مسی و رونالدو رو خیلی دوست داشتم! اما نه انگار بخت با من یار نبود و قرعه کشی باید دوباره انجام میشد... خلاصش که اینبار رئال خورد به پست پاریس... با تمام احترامی که برای ستاره های پاریس قائلم اما با تمام وجودم دلم میخواد رئال پیروز بشه و به دور بعدی صعود کنه... اول بشی آخر بشی دوست دارم!
در گیر و داد حادثه چه میگوید؟ خاتمی چیز خود را چه پنداشته است اکنون؟ از چه چیزی سخن میگوید؟ بیهوده میگوید، بیهوده میپوید. این چنین در گیر و دار واقعه... در چند قدمی نرسیده عبای خاکستری به تن میکند تا باز شاید با عبایش مخ بزند... چه میگوید؟ او خود چه میجوید؟ فیلم امشب سینماهای تهران...
من اومدم هنرپیشه شم دیدم این چه کاریه؟ الان چه وقد هنر بود؟ الان باید بگیریم خاتمی رو کتک بزنیم!
بیرادر من، خوایر من، یه بار دیگه عرض برم که مو بو ایکه ا قدرت خدافظی بیم... اما هنو در کنار و همراه شمایم... مو فقط تو قدرت نبیم...
خو مو رو به قدرت چکار؟ مو قدرت میخواستم واسه چی ا اول؟ مو میخواستم ببینم تو ای دنیا چه خبره... همش ا خدا همینو میخواستم! بعدش خدا همیه به ما داد... گفت بیو ای مال تو اصا بیا و دنیا رو عوض کن... بعدش مو خو تموم زورم زدم که ای دنیا ر عوض کنم... ولی هر دفه نشد که نشد... خو او موقه بود که مو فهمیدم ای دنیا خیلی بزرگه... ا مو بزرگتره... تازه خدا خودش هم علیهم شده بود! ای بود که نفهمیدم باید چی کار کنم! خداااایااااا تو چرا با من بد بیدی؟ نه گذاشتی مقالمو چاپ بکنم، نه گذاشتی درسمو تموم کنم... نه گذاشتی هنرپیشه بشم... هیچی! هیچی رو نذاشتی! خودوم مدونم که تو ا ما چی میخواستی! اما خو روم نمیشه بگم! کی باور میکنه؟ خداااایاااا ولم کن! میدونم تو ا مو میخواستی مو برنامه نویس بشم! خداااایااااا تو رو به دینت قسم! عاخه محمد برنامه نویس بوده یا عیسی یا موسی یا نوح یا زرتشت یا ابراهیم یا سلیمان یا یوسف یا حسن یا حسین یا امیر مومنان یا ای عمومون عاقا نیچه! خداااایاااا، عاقا نیچه... راستی حافظ و یادم رفت... و مولوی و همه او چیزایی که سایشون ا سر ما کوتاه نشه! احمد شاملو... هوشنگ ابتهاج... سهراب سپهری... فروغ فرخزاد... شمشیر دو سر... اما حسین (ع) که نمیدونم کدوم دکمه کیبرد ر باید بزنم تا ازش تشکر کنم... خداااایاااا عاخه مو باید واسه چی برنامه نویس بشم؟ سرزمینهای یخ زده گرین لنده یادت میاد خداااایاااا؟ چقده با هم تماشا کردیم... که مو گفتم ایجا باید یه اجنه ای باشه حتما که اصلا خودتم نمیدونی خدااایاااا!!! بعدشم خو تو بو مو شوخیت گرفت... گرفتی مو رو هنرپیشه کردی... بعدش گفتی برو دوباره باز برنامه نویسی کن... اوجا خیلی بهتره ایجا به چه دردت میخوره... بیخو کرم نریز به زندگی!!! بعد مو فکر کردم که تو درست میگی و همو کاره کردم... خداااایااااا؟ مو نمیدونم تو جاهای دیگه دنیا داری چکار میکنی خدااایاااا؟ مو امو خوب میدونم که هر کاری داری میکنی انگار باز با مو شوخیت گرفته!!! مو دلم میخواد برنامه نویسیمه کنممممم... هی تو میای گیر میدی به مو که چرا منو فراموش کردی؟ خدایا مو که همی دیروز با تو صحبت میکردم گفتی دنبال شر نگرد واست خوب نیست!!! خدایااااا؟ مو کدوم حرفته باید باور کنم؟ خدااایااااا، نوکرتم تو مو ر شکست دادی.... خداااایاااا، مو خودوم ا قبل میدونستم که ا تو شکست میخوروم و زیاد شر نکردم... خدایا مو ا همون اولش آدم با تقوایی بودم!!! اهمیت ای تقوا ر ا کل دین تو نمیدونستم باید چطوری به همه حالی کرد... خدایا مو ر ببخش مو ا قدرت خدافظی بیم... خداااایاااا بیا حالا خودت زمام عموره بدست بگیر... خدایا مو در حدی نیستم...
پی نوشت: بو ایکه مو ا قدرت خدافظی بیم، اما ای قدرت شکست خورده بجای مزخرف بهتره جور بهتری زندگی کنه که خدا ر بیشتر خوش بیاد... خدایا ای بنده حقیر ر ببخش... مو خیلی دلم ایخواسته که جایزه نوبل و ای حرفها بگیرم اما خو کی به در و دیوونه مشنگی مثل مو جایزه نوبل میده؟ اینه که تصمیم گرفتم ایطوری خلوعض بشم... خدایا بو ایکه مو ا قدرت خدافظی بیم... امو او امواج فورانیت که میاد سمت مو همیشه ازش اطاعت میکنم... خودوم مدونم کجا باید به تو نیگا کنم! خدایا؟ حرف عاخری نمونده میدونم باید به همه چی بگم... ای حرفم میزنم تا ا دست مو اون دنیا شاکی نباشم.... خداااایااااا... همه باید بدونن... ای زندگی با ذلت ارزششو نداره... آدم باید از جون مایه بذاره... آدم باید در راه ای خویشتن خویش ایثار کنه...
دماغش خون اومده بود. چندتا دکمه بالای پیرهنش هم پاره شده بود و افتاده بود اما اونها رو با دقت پیدا کرده بود و جمع کرده بود تا یواشکی بدون اینکه مامانش بفهمه بدوزه... حالا با این سر و وضع چطوری میتونست با مامانش روبرو بشه؟ حتما مامانش از دیدن این سر و وضع کلی وحشت میکرد و عصبانی هم میشد. بعد هم میومد مدرسه دعوا راه مینداخت. بعدش هم میفهمید که دعوا تقصیر خودش بوده و یه کتک حسابی هم از مامانش میخورد! اما اون به این چیزا فکر نمیکرد. داشت به این فکر میکرد چطوری دفعه بعد اون قلچماق رو کتک بزنه... پیش خودش مجسم میکرد که داره اون قلچماق رو کتک میزنه و زیر مشت و لگدش گرفته. حتی خیالش هم دلشو خنک میکرد. توی همین خیالها پشت در ایستاده بود که به خودش اومد... باید نقشه ای که کشیده بود رو مو به مو اجرا میکرد! اول باید میرفت دماغشو میشست، بعد هم دکمه های پیرهنشو دزدکی میدوخت. آره حتما باید همین کارو میکرد...
کلید رو خیلی آروم و با احتیاط توی قفل در چرخوند. به اینطرف و اونطرف نگاهی انداخت. صدایی نمیومد. مطابق معمول همه سر کار بودن. بچه زبر و زرنگی بود. نقشه اش جواب داد. فقط فکر قلمبگی روی پیشونیش رو نکرده بود! و دیگه اینکه... دیگه اینکه... خب میدونید؟ دکمه های پیرهنشو هم خیلی ناشیانه و کج و کوله دوخته بود. مادرش متوجه هر دو شد. اما به روش نیاورد. بدون اینکه خودش بفهمه مادرش رفت مدرسه و پیش مدیر مدرسه جار و جنجال راه انداخت. بدون اینکه خودش بفهمه مادرش یه گوشمالی اساسی به اون قلچماق داد و روحیه اش رو خورد و خاک شیر کرد. از همه مهمتر بدون اینکه بفهمه یه کتک حسابی از مامانش نخورد! چند سال بعد مامانش توی یک تصادف کشته شد. بدون اینکه بفهمه مادرش وقتی اون ماشین بهش خورد چه حسی داشت و چقدر درد کشیده بود.
نبودن مادرش رو بعدها حس کرد. بدون اینکه درست و حسابی فهمیده باشه چرا با نبودن مادر همه زندگیش به هم ریخته بود. خب درسته زندگی بدون مادر سخته... ولی خب اون همه زندگیش به هم ریخته بود! اون موقع پونزده سال بیشتر نداشت و برای فهمیدن این چیزها شاید خیلی زود بود. هنوز دغدغه زندگیش کتک زدن قلچماق ها بود ولی در واقعیت از اونها کتک میخورد! توی دبیرستان شده بود مایه خنده همه: «شاگرد اول کلاس دلش میخواد از قلچماق ها کتک بخوره... قاه قاه قاه...»
یه روز یکی از بچه شرهای کلاس کشیدش کنار. مثل خودش ریزه میزه بود... پیش خودش گفت: «یه بچه شر ریزه میزه دیگه... درست مثل خودم!»
بچه شره ام پی تری پلیرش رو در آورد و هدفونهاش رو یکیشو گذاشت توی گوش خودش و یکیش رو هم گذاشت توی گوش اون. گفت: «بیا این آهنگو گوش کن!»
چیز درست و حسابی از آهنگ نفهمید. اما بدون اینکه بفهمه از آهنگ خوشش اومد. پرسید:«این چی میگه؟»
بچه شره ابتدای آهنگ رو براش به فارسی ترجمه کرد: «انگار زندگی روز به روز بیشتر مقابل چشمانم رنگ میبازد و من از آن فاصله میگیرم. دارم در خودم گم میشوم و کس دیگری مهم نیست. انگیزه زندگی را از دست داده ام...»
گفت: «خب اینکه خیلی بده... من هیچوقت دلم نمیخواد اینجوری بشم! اینو از کجا پیدا کردی؟»
بچه شره اما قاه قاه خندید و جواب داد: «نیگاش کن! شاگرد اول کلاس میخواد با قلچماق ها در بیفته...»
سالها بعد تحصیلات دانشگاهی را با موفقیت به پایان رساند. شغل مناسبی پیدا کرد. پس از مرگ پدرش حالا تنهای تنها شده بود. در خانه پدری تنها زندگی میکرد. صبح علی الطلوع سر کار میرفت و با وجود اینکه درآمد خوبی داشت. ساعات کاری برایش بسیار ملال آور بودند و اینو کاملا حس میکرد. توی خونه هم که خب همیشه تنها بود.
بدون اینکه بفهمه حالا تونسته بود با موقعیت شغلیش قلچماق های زیادی رو توی زندگی کتک بزنه! ولی با وجود همه اینها انگار زندگی روز به روز بیشتر مقابل چشمانش رنگ میباخت و از زندگی فاصله میگرفت... انگار توی خودش گم شده بود و کس دیگری مهم نبود. انگار انگیزه زندگی را از دست داده بود... چیزها روز به روز طعم خود را در زندگی بیشتر از دست میدادند. انگار آدم دیگه ای شده بود. دنبال خودش میگشت. بعضی وقتها بدون اینکه خودش بفهمه دلش برای کتک خوردن از قلچماقها هم تنگ میشد. برای مادرش... و برای پدرش...
حالا آهنگی که یکی از بچه های شر کلاس براش گذاشته بود رو هم میفهمید و هم دوست داشت. چراغ مطالعه رو خاموش کرد. توی تاریکی اتاق هدفون رو توی گوشش گذاشت، چشمهاش رو بست و روی تختش دراز کشید. آهنگ اینطوری بود: لای، لای، لالالالای... لای، لا، لالای.. لای، لای، لای، لای، لای... و او به خواب عمیقی فرو میرفت...
بیگمان باز سفر باید کرد
تا نفس هست خطر باید کرد
...
تا فراموشی اندوه شبی باید خفت
از بد حادثه تا صبح گذر باید کرد
...
غم اگر عزم به ویرانی بستان دارد
با سرشک آفت غم باز به در باید کرد
...
جگرم سوخته، تن خسته و زار است ولی
سرخ لبهای تو با خون جگر باید کرد
...
اهل میخانه اگر صافی و مومن باشند
بر گل و ساغر و پیمانه نظر باید کرد
...
قرص ماه ار دو شبی کامل و خندان گردید
از مه و روی خوشش حظ بصر باید کرد
...
خوشتر از دوستی و معرفتم کاری نیست
اگر این کار نشد کار دگر باید کرد
...
بازی دور زمان صبر و شکیبم برده است
ولی از رنگ و ریا جمله حذر باید کرد
لکن برخی فکر میکنه که اوضاع خیلی بده... خیلی خرابه... لکن برخی نمیدونه این اوضاع ر باید چکار کرد... لکن من خدمت شما عرض بکنم که اوضاع از این خیلی هم خرابتر بود الان عالیه اوضاع...
از همینجا از طرف خودم، از طرف خودم... ورود جناب آقای فابیو جانواریو از بازیکنان کلیدی و دوست داشتنی اسبق باشگاه استقلال را به ایران خیر مقدم عرض میکنم... امیدوارم هر چه زودتر باشگاه استقلال با جناب آقای لئوناردو پادوانی هم هم به توافق برسد و هم برای حل مشکلات ایشان دست به کار شود. این دو واقعا به نظر من دو برزیلی دوست داشتنی و تاریخ ساز در باشگاه استقلال بودند و برای همیشه در قلب من هستند.