من، یک بیجانویس
من، یک شاعر سرگردان
من، یک دیر شده ای، دریر پا
دلهره ای بی سرانجام
دستی بی پاسخ بر همهمه فکرها
من، نا آشنایی بی پروا
من، خفته در بالهای کبوتری ناپیدا
من بی صد استخوانی بی سپر
من، صد بار، ز کرده خود رنجیده ای، بی همسفر
من، باز از دم جاده گذر خواهم کرد،
من، باز از بد حادثه حذر خواهم کرد!
آنوقت دیگر صدایی نمی آمد
و دیگر هرگز دلهره ای سر درگم
بدنبال خویشتن نمیگشت
و دیگر تمام آسمان
با تمام دلتنگی اش
به جستجوی تو آمده بود
صبحها باز چو بیدار شود خفته من
قصه آغاز شود بر بدن خسته من
...
حرفها حادثه ها ناله و گه آه شوند
آه ها! با دل هر واقعه همراه شوند
...
ذهن بازیچه و در بازی خود گم شده است
فکرها ملغمه بازی مردم شده است
...
روح از پرسه زدن مرد دگر جانی نیست
غم برای دل من هیچ دگر واژه آسانی نیست!
...
شب نوید به ثمر آمدن فردا نیست
در دلم ذره ای از شور و شعف پیدا نیست
...
کاش امشب اگر از خواب دری باز شود
خواب من تجربه دیدن پرواز شود!
دیگر نه انسانم، نه ترجمه شب
در امتداد جدولهای دراز
سفید و سیاه
زرد و سیاه
حتی قرمز و سفید
یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر!
آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند!
مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام،
وقتی چکمه های خیس پایم بود
و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود
مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره
مثل نگاهم که از عابران
اندک انگیزه ای هنوز شاید،
اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره
و تماشای عابران نمیخواند
(کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز)
دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم
نه شامگاه از بوسه ای میمیرم
دیگر فراموش کرده ام
که من از عابران کوچه نیستم
دیگر فراموش کرده ام
که نمایش عابران فقط برای تماشاست!
الهم زهر سکون دنده یک!
الهم زهر نان دنده دو!
الهم زهر قان دنده سه!
الهم زهر تکرار دنده چهار!
الهم زهر فراموشی دنده پنج!
الهم زهر انکار دنده دنده شیش!
الهم زهر اصرار دنده هفت!
الهم زهر اجبار دنده هشت!
الهم زهر کل مریضا، و کل کل تصادفا، و چپا، و دقیقا، و عمیقا، و عجیبا، و عجیلا، و عقیلا دنده نه!
الهم حفظنا من الدنده ده و دنده یازده و دنده دوازده و نده سیزده و و حفظنا من الکل دنده ما فیها و من الکل دنده ما فوقها!
کیم، لازم نیست حالا موشکاتو واسه حمله به همه دنیا آماده کنی، کافیه فقط چند نفرو غیر از من اعدام کنی تا اوضاع یه کمی سر و سامون پیدا کنه!
مو جیونگ بون، آشپز خرده پای حزب کبیر!
مر از این غصه سرانجام گذشتم،
که دلم عزم سفر کرد
و
به در گاه تو هر بار سزاوار نشستم!
غم از این غصه سفر کرد
دگر بار
که هر بار
دم درگاه تو، بی دلهره، بی دغدغه،
صد بار نشستم،
مر از این غصه سرانجام گذشتم!
که دلم قصد خطر کرد و
دگربار لطیفی به سخن باز،
به صد دلهره، بی دغدغه، هر بار،
مر از این غصه سرانجام گذر کرد!
و
دلم عزم سفر کرد
و
ز درگاه تو هر بار سزاوار گذر کرد و !
مر از این غصه سر انجام گذر کرد و !
و
دگر بار لطیفی! قصد خطر کرد و !
مر از این غصه سرانجام گذر کرد!
اما در اینصورت شما هم منتظر چیز دیگری بوده اید.
با اقتباس و دخل و تصرف از نمایشنامه فیلان و فیلان نوشته فیلانی که فعلا اسمش یادم نمیاد!
لازم نیست دیگر،
در گوش من سوت بکشید!
من خودم،
مدتهای مدیدی است،
که مغزم سوت کشیده است!
مثلا بار اولی که خیلی جدی،
به پرواز پرندگان دقت کردم،
و به خاطر آوردم،
کسی به پرواز پرندگان درست دقت نمیکند!
مثلا وقتی صدای کفشدوزک را شنیدم،
و به خاطر آوردم،
کفشدوزک بعضی وقتها مرا صدا میکند!
مثلا وقتی رو به دیوار کردم،
و هرچه از دهانم در می آمد گفتم،
و دیوار نیز بدون رودروایستی،
رو به من کرد و،
هر چه از دهانش در میامد گفت!