وی قرووون وسطیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااددددددددددددد دنیااااااااااااااااااااااا ندوووووووووووووووووووووونهههههههههههههههههههههههه،،،،،،
این دوستانمون که اون عقب نشستن سیممون اندازه نبود، اینو بخونم دوباره برمیگردم،،،،،
میگم این محرما که این دیش داران دان دان دان دان دان رو میزنن من خیلی خوشم میاد اما کاش چنتا چیز داشتن هر شب یکیشو میزدن تکراری میشه،،،،
تویووووووو خدااااااا کتاااااابمو بخررررررر،،،،،
بیرادر مو، خوایر مو، مو مث او وبلاگای شما نیم که در ارتباط با شب زفاف و ای چیزا بنویسم!
«شعر» یا چکامه شاخهای از ادبیات است که از ویژگیهای زیباشناختی و اغلب ریتمیک زبان استفاده میکند. شاعران و منتقدان تعریفهای گوناگون و بیشماری از شعر ارایه دادهاند. در تعریفهای سنتی شعرِ کهنِ فارسی، ویژگی اصلی شعر را موزون و آهنگین بودن و ادای حق مطلب به زیباترین شیوه ممکن دانستهاند.
دهخدا در فرهنگ لغت خود مینویسد: نزد علمای عرب کلامی را شعر میگویند که گوینده آن پیش از ادای سخن قصد کرده باشد که کلام خویش را موزون و مقفی ادا کند.
مجموعه شعر حاضر با عنوان «خروج از تنگنا» دربرگیرنده گفتارها، واگویهها و اشعار شاعر محترم آقای محمد خباز، پیرامون زندگی، سرگذشت، وقایع تلخ و شیرین و دیگر موضوعات است. بخشی از این کتاب را میخوانیم:
بعضی وقتها همه چیز آنطور که شما خیال میکنید نیست. همه چیز دقیقا برعکس آن چیزی است که شما خیال میکنید. آن وقت چکار میتوانید بکنید؟ میشود یک تختخواب قدیمی گذاشت توی خیابان زیر باران و گرفت رویش تخت خوابید. آنقدر خوابید که همه آن چیزهایی که خودشان درست کار میکنند همه چیز را درست کنند. دنیا نمیتواند بیش از حدی دست من و تو باشد.
یادش بخیر، یه دوستی داشتیم دوره کارشناسی یه عادت جالبی داشت خیلی با صدای رسا و غرا و شیرین این بیت از مولوی رو میخوند که: خنک آن قمارباااازی که بباخت هرچه بودش.... بنماند هیچش الا هوس قمار دییییگر،،،، بعدش هم یه عاروغ غرایی اداااا میکرد و میرفت پی کارش.... حالا میگم دوست عزیز درسته که ما دیگه با هم دوست نیستیم ولی خدا قسمت بکنه، خدا قسمت بکنه، خدا قسمت بکنه برای شمام ایشالاااااااااااااااااااااا،،،، ایشاااااالااااااااااااااااا،،،،،
در مورد آزادی بیان در ایران اگر بخوام صحبت کنم به نظرم خب مسلما در داخل مرزهای ایران خیلی زیاد وجود نداره. آزادی های حداقلی هست که صرفا به واسطه تلاش برخی هنرمندان و فعالین حوزه ادب، هنر و فرهنگ ایجاد شده. آزادی بیان به طور مستقیم در ایران وجود نداره. من هم به همین دلیل این مساله رو همیشه مد نظر قرار میدم و رعایت میکنم که آزادی بیان در ایران در سطح پایینی هست. بعضی وقتها خب شاید بعضی پستها رو گذاشتم و از برخی مانند تاجزاده حمایت کرده ام ولی بیشترش رو برای خودم مجاز نمیدونم.
اصلا به نظرم قدرت در دنیا اجازه آزادی بیان رو به ایرانی نمیده... رفتاری که با ایرانی در زمینه آزادی بیان و اندیشه و اینجور موارد با ایرانی جماعت در دنیا میشه این هست که ایرانی در دنیا صرفا آزادی نمایش اعضای بدنشو باید بخواد و خواستن انواع دیگر آزادی برای ایرانی اشتباه هست. حالا میخواد انگلیس و آمریکا و اروپا و سایر جاها از این حرف ناراحت بشه یا نه ولی به نظر من حداکثر آزادی به ایرانی در زمینه آزادی نمایش اندام داده شده نه چیز دیگه....
مثلا بذارید یک مثال بزنم، در آمریکای شمالی شما به عنوان یک ایرانی حتی اونقدر آزادی اندیشه ندارید که بخواید بتونید فرق ۱۰ با ۱۰۰ با ۱۰۰۰ با ۱۰۰۰۰ با ۱۰۰۰۰۰ با ۱۰۰۰۰۰۰ و غیره رو بدونید. یعنی اگر فرق اینها رو با هم بدونید بهتون بعلت دونستنش فشار میاد چون اون پدرسگ عوضی که تو چاپخونه دانشگاه کتاب ریاضی گسسته فلانی که فرق اینارو با هم کتابشو کپی گرفته بود تا ما بتونیم بخونیم قانون کپی رایت فیلان و فیلان رو رعایت نکرده بود وگرنه ایرانی جماعت که خودش بلد نبوده در مورد فرق اینها کتاب بنویسه!
خب بگذریم به نظرم به طور کلی قدرت در دنیا اجازه آزادی بیان رو به ایرانی نمیده چون در کل براشون نمیصرفه. حالا شاهد یک سری مانورهای نمایشی و امثالهم هستیم که مثلا فرانسه میاد به نسرین ستوده شهروندی فرانسه میده ولی هنوز دقیق مشخص نیست نسرین ستوده بچه کجای فرانسه اس و غیره....
در مورد آزادی اندیشه که کاملا معتقدم اگر ایرانی باشید داخل ایران بیشتر آزادی اندیشه دارید تا خارج از ایران....
در مورد آزادی نمایش اعضای بدن هر چقدر بخواید برای ایرانی در کشورهای غربی موجود هست پس فرصت رو از دست ندید....
و دیگه همین.... بعضا هم مشاهده شده که در این وبلاگ صرفا به طور خبری و به پشتوانه عفو بین الملل به زندانی شدن برخی افراد انتقاد شده ولی حرفی که میخوام همه بدونن این هست که حرف زدن به طور کلی نوعی پشتوانه سیاسی میخواد و اگر پشتوانه سیاسیش وجود نداره نوعی پشتوانه فکری میخواد که بشه به اون پشتوانه فکری حرف زد. وقتی به پشتوانه فکر خاصی صحبت میکنیم اونوقت از قالب صحبت رایج و عامه ای که در سطح جامعه مطرح هست خارج میشه و قالب ادبی یا فلسفی یا به نوعی علوم انسانی به خودش میگیره.... و دیگه درکش برای اکثر افراد جامعه به اون سادگی نیست. خب اینم از وضع آزادی بیان در ایران...
کسانی هم که به مسائل حقوق بشری علاقه مند هستند و میخوان فعالیت کنن به نظرم باید خیلی نکته سنج عمل کنند و بتونن همین معادله قدرتی که باعث میشه ما آزادی بیان نداشته باشیم رو خوب بشناسن. مثلا میشه دونست که یک مانع اساسی بر سر راه آزادی بیان در کل دین هست چون در دین گفتن هر چیزی مجاز نیست. حالا بعضی وقتها دین در دنیا به مفهوم عام مطرح میشه. یعنی بعضی وقتها مردم دنیا به دیندار و بی دین تقسیم میشن. حالا مهم نیست که وقتی میگیم دین داریم از چه دینی صحبت میکنیم. دین اسلام یا مسیحیت یا یهودیت یا زرتشتی یا بودایی یا هندو یا غیره. مثلا بنده میتونم با زیرکی به علت اینکه دین مانع اصلی بر سر راه آزادی بیان در همه جای دنیا هست بیام مطرح کنم که چرا آزادی تغییر دین در ایران وجود نداره اما نمیتونم بیام اعتراض کنم که چرا نمیشه به مقدسات دین اسلام انتقاد کرد!
So, so you think you can tell
پس، پس فکر میکنی که میتوانی
Heaven from hell
بهشت را از جهنم تشخیص بدهی
Blue skies from pain
آسمان آبی را از درد
Can you tell a green field
و میتوانی زمین سبز را
From a cold steel rail
از ریل فولادین سرد تشخیص بدهی
A smile from a veil
لبخند را از نقاب
Do you think you can tell
فکر میکنی میتوانی تشخیص بدهی
Did they get you to trade
آیا مجبورت کردند که معامله کنی
Your heroes for ghosts
قهرمانانت را با ارواح
Hot ashes for trees
خاکسترهای داغ را با درختان
Hot air for a cool breeze
هوای داغ را با نسیم خنک
Cold comfort for change
آسایش سرد را با تغییر
And did you exchange
و آیا تو عوض کردی
A walk on part in the war
یک نقش سیاهی لشکر در جنگ را
For a lead role in a cage
با یک نقش اصلی در قفس
How I wish, how I wish you were here
چقدر آرزو میکنم، چقدر آرزو میکنم که اینجا بودی
We're just two lost souls
ما دو روح گمشده هستیم
Swimming in a fish bowl
در یک تُنگ ماهی شنا میکنیم
Year after year
سال به سال
Running over the same old ground
روی همان زمینهای قدیم و آشنا میدویم
And how we found
و چگونه یافتیم
The same old fears
همان ترسهای قدیمی را
Wish you were here
کاش اینجا بودی
کلا خیلی دلم میخواست از عبارت شایان ذکر استفاده کنم ولی هیچوقت توی زندگیم فرصت پیش نمیومد. میدونید آخه من به هیچ عنوان دوست ندارم توی صدا و سیما کار بکنم و اخبارگو باشم و هی بگم شایان ذکر، شایان ذکر! ولی گفتم حداقل برای یکبار هم که شده در این وبلاگ میتونم از شایان ذکر استفاده کنم به عنوان یک پست بلاگ! اصلا به قول جواد خیابانی: اصلا چرا که نه ه ه ه ه ه ه ه؟ چرا همیشه شایان ذکر نباشه ه ه ه ه ه ه ه؟ چرا فقط یه بار باید شایان ذکر باشه ه ه ه ه ه ه ه؟ اصلا چهل و هفت، چهل و هشت، چهل و نه، پنجاه ه ه ه ه ه ه! حالا دیگه اصا به خود پنجاه ثانیه رسیدیم.... دو سه ثانیه دیگه هم تا من بیام این حرفها رو بزنم گذشت... یعنی دو سه ثانیه که تا قبل اینکه جمله قبلو بگم بودددددد.... الان دیگه پنجاه و پنج ثانیه.... بذارید حالا دیگهه ه ه هه ههه هه ه هه اصلاااااا! پنجاه و هشت، پنجاه و نه، شصت.... تماااااااااااااااااااامممممم، تمااااااااااااااااااااممممممممم، تمممممممممممممااااااااااااامممممممم، خسته نباشی دلاور،،،، خدا قوت پهلوان،،،،، شیر مادر و نان پدر حلالت....
حالا اصا بیخیال.... من دلم نمیخواد خیلی برم تو فاز تلویزیون.... ببینید،،،، من دلم نمیخواست توی تلویزیون کار کنم.... من دلم میخواست خودم تلویزیون بودم.... اما به دلیلی که امکانپذیر نبود من یه جورایی به یه آدم دلقک تبدیل شدم.... عکس وبلاگم هم کاملا مشخصه.... اون قیافه خودمه! شاید باور نکنید ولی امروز توی باشگاه یه دختر بچه مهربون و پرانرژی که فکر کنم دختر خود مربی باشگاه بود اومد ازم عکس گرفت بعد از این برنامه ها داشت که رو قیاقه چیزای خنده دار میندازن.... بعد عکس منو بعدش نشونم داد منو کرده بود شکل یه دلقک... و اینقدر از ذکاوت این بچه شگفت زده شدم که دلم نیومد این قضیه شایان ذکر نبود.... خلاصه شایان ذکر است که همین حرفهایی که توی این پست نوشتم.... اصا اسم خود پست هم شایان ذکر بود! اصا مگه دیگه میشه؟ اصا مگه دیگه داریم که بشه اینجوریم بشه؟ هم اسم پست شایان ذکر باشه و هم یه چیزی گفته باشه که شایان ذکر باشه.... شما اصا دیگه خودتون اینبار قضاوت کنید....
خب نیت دیاز هم که برنده فایت شد!
شب به خاطر من
خدا را فراموش کرده است
شاید که قافیه باز کارساز شود!
ای بیخبر از خواب جهانسوز!
شاید که بسوزی دگر از ساحت فردا!
علامت تعجب قطعا نمیتواند قافیه باشد!
شاید فردا ناگهان از راه برسد!
چه انتقام بیشکوهی!
باز هم علامت تعجب!
لازم نیست دیگر
در گوش من سوت بکشید
من خودم مدتهای مدیدی است
که مغزم سوت کشیده است!
مثلا بار اولی که خیلی جدی
به پرواز پرندگان دقت کردم
و به خاطر آوردم،
کسی به پرواز پرندگان نگاه نمیکند!
مثلا وقتی صدای کفشدوزک را شنیدم
و به خاطر آوردم،
کفشدوزک بعضی وقتها صدا میکند
مثلا وقتی رو به دیوار کردم
و هر چه از دهانم در میامد گفتم
و دیوار نیز
بدون رودربایستی
رو به من کرد
و هر چه از دهانش در میامد گفت!
پای چپم برای پای راستم
خط و نشان کشیده است!
پشت پا میزند،
و تمامی ناکامی های گذشته را یادآوری میکند،
و تمامی ناتوانی های پای راستم را...
دست و پا میزند
تمامی اهمیت های پا بودن خودش را!
پای چپم به رخ میکشد
توانایی سکندری خوردنش را
تمامی قوزک هایش را
که به خاطر تمامی شوت هایی
نزده است تیر نمیکشند!
تمامی میخچه هایی را که در نیاورده است!
پای چپم حالا موفق شده است...
پای چپم حالا خیلی مهم است!
به اندازه یک پا،
به اندازه اهمیت سکندری خوردن!
خب میدونم خودم که فکر میکنم میبینم دیویست و هفتاد و نه واقعا خیلی زیاده اونم تازه رویدادهای بزرگ و اصلی یو اف سی... ولی خب الان به دیویست و هفتاد و نه رسیده و کاملا به نظرم این یک فایت جذاب هست بین نیت دیاز و تونی فرگوسن که به عنوان فایت اصلی این رویداد انتخاب شده. با وجود اینکه این فایت سر کمربند نیست ولی تنها دلیلی هست که باعث میشه دوباره یک فایت یو اف سی رو بعد از مدت شاید یک سال یا بیشتر نگاه کنم. آخرین بار در طول دوره کرونا و فایت خبیب بود که نگاه کردم.... بگذریم، الان دوست دارم از صمیم قلب برای نیت دیاز آرزوی موفقیت کنم
یادم میاد در یکی از مصاحبه های یو اف سی شرکت کرده بود و یه سوالی ازش پرسیدن که دقیق یادم نیست اما یه ربطی به محله شون پیدا میکرد و جواب داد که خب من بچه این محلم و این محله اینجوریه،،، من بچه یه محله شیک و پیک نیستم.... و بعد دینا وایت گفت به نظرم تو الان به اندازه کافی پول در میاری که بخوای توی یه محله شیک و پیک خونه بگیری ولی نیت دیاز فقط یه جورایی افسوس خورد و سرشو تکون داد و بیشتر حرف نزد.... من اون موقع دقیق نفهمیدم منظورش چی بود ولی الان کاملا متوجه میشم به امید موفقیت نیت دیاز و بچه محله هایی که دوسشون داره و باهاشون احساس راحتی میکنه و میتونه بینشون خودش باشه و همون آدمی باشه که دلش میخواد...
تمامی اون انجوجک هایی که خود را برتر از دیگران میپنداشتند، همه اون انجوجک ها خود به دام تقدیر افتادند، اگرچه اونها اصلا وجود همچون چیزی رو نمیتوانستند باور کنند!
روی ماه یه لکه داره
بعضی وقتا معلومه
بعضی وقتا که حتما اینورش به ماس
و اندازش متوسطه!
خداجونم هدفت از این کار چی بوده؟
یعنی اونم مهمه؟
میدونم بیخود سوال پیچت کردم باز...
حتما باید منو جریمه کنی،
بهم باز حالی کنی که اگه واسه خاطر اون نبود،
من خیلی زود پیر و فرتوت میشدم!
ولی من که اعتراض نکردم
فقط سوال داشتم
میدونم کسی نباید سوالی رو واسه بار اول بپرسه
ولی از کجا معلوم بار اول من پرسیدم؟
یعنی از اینهمه میلیارد آدم تا حالا کسی نپرسیده بود؟
خلاصه که عواجتونو جم کنید، واسه ما طیز نکنید...
دم دمای صبح بود که از خواب یدفعه ای بلند شدم و یه حس غریبی داشتم انگار پروازم داره توی تهران فرود میاد! فکر میکنم حوالی همون زمانی بود که خروس همسایه قوقولی قوقو میکنه! شاید یکمی قبلش... خروس همسایه هم معمولا ده دقیقه قبل اذان صبح قوقولی قوقو میکنه! به هر حال حواسم به ساعت نبود. در بالکن رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم و دیدم بعله! یه هواپیما داره فرود میاد.... نمیدونم پرواز داخلی بود یا خارجی... ولی به هر حال حتما باید اینو به همه نشت میکردم... مسافری که دیشب پروازت توی تهران فرود آمد، یا خلبان هواپیما به هر حال هر کدوم که بود... به تهران خوش آمدید...
قال نابلیون: «اصبت بافشل مرارا حتی تعلمت طریق الافشال!»
-----------------------------------
خیلی مدت پیش اتفاق افتاد اینها که تعریف میکنم. زمان مرحوم عبدالمطلب. آن زمانها پرده دار کعبه بود. پیش از آنکه سپاه ناپلئون به مکه حمله کند با آنهمه فیل. درست پیش از آنکه بلای آسمانی نازل شد. و سپاه حوالی مکه توی برف و یخ گیر کرد. درست همان سال بود شاید. درست یادم نمی آید. شاید هیتلر. یادم نیست درست. همینقدر میدانم که حسابی داستان هلوکاست و احمدی نژاد سر زبانها بود هنوز و بوش به عراق حمله کرده بود. عبدالمطلب مرد خوبی بود. زیاد کاری به کار کسی نداشت. به احمدی نژاد هم زیاد کاری نداشت. بیشتر پرده داری میکرد. به ما هم زیاد کاری نداشت. دردسر ما بیشتر از دست ابوسفیان حرامزاده بود. ابولهب و زن پتیاره اش هم گاهی "تبت یدا" روی دوششان میگذاشتند و از خیابان رد میشدند. من یعنی همینقدر یادم است از آن روزها. خیلی گذشته! خیلی! ما کارمان بیشتر گل کوچک بود. فوتبال میزدیم. عبدالمطلب مرد مهربانی بود. گاه گاهی سرمان داد میزد که پرده های کعبه را کثیف نکنیم. اما در کل کاری به کارمان نداشت. معاویه آن زمان بچه بود. آجرهای دروازه ما را بر میداشت. ما به عبدالمطلب میگفتیم. میگفت کاری نداشته باشید خوب نیست بین قبیله ها سر آجر گل کوچک اختلاف بیفتد... از همان زمان بود که تخم تفرقه را کاشتند. عبدالمطلب جدا مرد خوبی بود! ابوسفیان ولی اعصاب نداشت. توپ ما را پاره میکرد. میگفت به دیوار کعبه شوت نزنید. بت ما ناراحت میشود. بروید در "شعب ابیطالب" فوتبال بازی کنید. آنجا زمین خالی است. اینجا مردم رفت و آمد میکنند، برای تجارت مکه خوب نیست. ابوسفیان آدم خیلی بدی بود. با آمریکا ارتباط داشت. آن سالی که ناپلئون حمله کرد با آنهمه فیل نخراشیده رفت از ترس پشت حجرالاسود قایم شد. شانس آورد از آنجا که عذاب نازل شد وگرنه ناپلئون با کسی شوخی ندارد. فرعون همان سالها بود که آسیه را طلاق داد رفت پی کارش. دهه فجر به ما گفتند توی مدرسه کاردستی درست کنیم که بزنیم به دیوار. عبدالمطلب به ما پول داد کاغذ رنگی خریدیم. دل خوشی از انقلاب نداشت اما بالاخره مدرسه بود و بچه کاغذ رنگی میخواهد! از همه اینها گذشته عبدالمطلب خیلی مرد خوبی بود! پرده ها را صبح میکشید بالا. شب میکشید پایین. کارش همین بود در طول تاریخ. آزارش به کسی نرسید. عمر همان سالها بود که شاخ شد و زرت و زورت اضافی کرد. دنبالش عثمان. همه شان یک مشت آدم حرامزاده بودند. وگرنه آدم حلال زاده که از این کارها نمیکند! آدم حلال زاده مثل عبدالمطلب میشود! ابوسفیان و باقی مشرکین بالاخره ما را از مکه بیرون کردند. مجبور شدیم برویم شعب ابیطالب فوتبال بازی کنیم. اصلا بهتر شد. تنها بدی اش این بود که دیگر عبدالمطلب را کمتر میدیدیم. تا ماجرای موریانه و اینها پیش آمد. و فیفا رسما صفایی فراهانی را کرد مسوول فدراسیون. آنوقت باز برگشتیم مکه. برنامه نود هم نشان داد. ابوسفیان رویش حسابی کم شد. قرارداد ننگین ترکمانچای را امضا کرد. آنوقت ناصر الدین شاه را میرزای کرمانی تیرزد. و همه زدند قلیانها را شکستند. من واقعا ناراحت شدم! با انگلیس مشکل داری قلیانها را برای چی میشکنی؟ برو یه چیز دیگه رو بشکن! همین شد که احمدی نژاد قلیانها را ممنوع کرد. بعد از چند وقت انگلیس دوباره برگشت. قلیانها آزاد شد. انگلیس. انگلیس. همه اش تقصیر انگلیسها بود. این که قلیانها را شکستند. ناپلئون را هم همین انگلیسها انگولک کردند. میرزا کوچک خان جنگلی خوشحال بود که فیلمش را ساخته اند. جوگیر شد. رفت جنگ مرد. رضا شاه گاو آهن ساخت. همه سوار گاو شدیم روی آهن رفتیم مشهد. جای شما خالی حال داد. یک عده آدم بودند بوق میزدند. خیلی وقت پیش بود. خیلی وقت پیش...
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
برخی از این اساتید و سایر علما با آدم یه طوری برخورد میکنن میگن نیشتو ببند که انگار مادم کوری چیزی هستن.... خب درست خودتون ملاحظه بفرمایید انصافا! من اگر پیش اومده بود مادام کوری رو از نزدیک دیده بودم اصلا جرات نمیکردم نیشمو باز کنم. الانم که دارم زیر عکس ایشون اینطوری صحبت میکند یکمی معذبم!!! ولی به این اساتید و علما باید چی گفت؟ باید باهاشون چطور صحبت کرد؟ بابا مادام کوری شما نیست!
بسی بند تنبان شاهان بدید
فلک را ز نیش خود ارزان بدید
...
کمک خواست ناگه ز اسفندیار
دگرباااااار از جاااااااااف گیتی عیار
...
اگر درز دیوار باریک بود
ز چاک دهانش تاریک بود!
...
ز چاه زنخدان زمین تخت شد
دگربار ناگه نگون بخت شد!
...
چو رستم دگربار لرزاند اسفندیار
به رستم همی داد پیغام کار!
...
ز رستم کتک خورد ناگه ندید
که رستم همی بود شاه پلید!
...
ز رستم شکایت همی برد پیش فرید!
فرید این دفه بند تنبون ندید!
...
فریدش دودر کرد و رستم ندیییید!
دگر بار لنگه هیتلر،
خیلییییییییییی ندید بدید!
در جستجوی چه میپوید؟ بیهوده چه میگوید؟ اینچنین در گیر و دار واقعه؟ خاتمی خود چه میگوید؟ چه میگوید؟ بیهوده چه میگوید؟
فیلم امشب سینماهای تهران و شهرستانها