نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نیشکر هفت تپه

نشتیات همچنان حمایت خود از نیشکر هفت تپه را ادامه خواهد داد، روابط عمومی نشتیات.

فال حافظ

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
...
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود!
...
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بود!
...
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
...
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
...
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

،،،،،

شعر: دارم روی دنیا کار میکنم

شاعر: ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه از متن انگلیسی: میم ح میم دال

---

دارم روی دنیا کار میکنم

ویرایش جدید! ویرایش بهتر!

شامل سرگرمی برای آدمهای لوده،

حزن و اندوه برای اندیشمندان،

شانه هایی برای کله های تاس،

و چندتا بازی جدید برای سگهای پیر


فصل اول: زبان حیوانات و گیاهان

هر موجود زنده ای،

با فرهنگ لغات خاص خود زاده میشود

اگر زبان ماهی را بلد باشی،

حتی یک سلام ساده،

وقتی با یک ماهی رد و بدل شود،

هم به تو و هم به ماهی حس وصف ناپذیری میدهد!

خش خش ها، جیک جیک ها و خرناس ها با معانی رمزآلودشان،

سخنگویی جنگلها با خود در تنهایی...

آواز حماسی جغدها،

و خارپشتهایی که بعد از تاریکی شب،

وقتی ما همه خیال میکنیم خوابند،

کلمات قصار به هم میبافند! 

همه اینها را در کتابم خواهم گنجاند.


فصل دوم: زمان

دخالت در هر امر زمینی،

از جمله حقوق مسلم زمان میباشد!

زمان با قدرت نامتناهی اش،

کوهها را خرد میکند

دریاها را تکان میدهد

و ستاره ها را میچرخاند

اما نخواهد توانست عاشقان را از هم جدا کند

آنها عریان یکدیگر را در آغوش گرفته اند

مثل گنجشکهای کمرو

در کتابم به روزگاران قدیم پرداخته ام

به بهایی که گناهکاران باید بپردازند

پس از شیب زیاد مسیر گله نکن،

اگر خوب باشی همیشه جوان میمانی…


فصل سوم: رنج کشیدن

به بدن آسیبی نخواهد رساند!

مرگ؟ در خواب سر و کله اش پیدا میشود

درست همانطور که باید بیاید!

وقتی میرسد داری رویا میبینی

و در رویایت،

حس میکنی نیازی به نفس کشیدن نداری!

که سکوت مطلق موسیقی تاریکی است...

و این بخشی از آهنگ است که مثل یک جرقه ناپدید شوی...

تنها چنین مرگی برازنده است

که عذابش حتی،

از خراش خار گل رز هم کمتر است

و ترسش حتی،

به ترسناکی صدای افتادن گلبرگی برزمین نیست!


تنها چنان دنیایی برازنده است!

که اینطور زندگی کنی و اینطور بمیری…


ترکیب باقی چیزهای دیگر زندگی البته،

مانند یک قطعه موسیقی از باخ است...

که در حال حاضر، 

به علت کمبود امکانات،

با اره نواخته میشود!

تصمیم سیاسی

با خودم قرار گذاشته بودم

که دیگر شعر ننویسم

آخر شعرهایی

که جایی چاپ نشوند

ارزش ریالی ندارند

حالا بماند ...

که ارزش ریالی به درد شعر نمیخورد

این تصمیم سیاسی درستی نیست

که شعرهایم را چاپ کنم

برای همین

با خودم

قرار

گذاشتم

که دیگر شعر ننویسم

چیزی به حد کافی به شما مربوط نمیشود

همه چیز به خودم مربوط است

شما از خواندن شعر های من 

لذت نخواهید برد

لجتان در خواهد آمد!

از من بدتان خواهد آمد!

پس همان بهتر

که شعر ننویسم! 


قتل عام

قتل عام بتها را 

از لحظه تولد آغاز کردم

وقتی نخواسته بودم بدنیا بیایم!

اینگونه دیوانه بازیها را

میگویند باید تمام کرد

آخر میدانید؟

بتها هم گناه دارند

گوشهایشان دراز است

دماغهای گنده دارند

کلی چیز بهشان آویزان است

کلی آدم هم دوستشان دارند


سلامتی هرکی موند و ساخت و کم نذاشت،،،،

در جای دیگر میفرماید،،،،

القوس القوس

عممممن یجیییییبن مسسسسطر، ویکشفصوووووو،،،، القووووس، القوووووس،،، ویکشفصوووو،،،، و یا ججیییییج اذا مجمممممل، و ججییییججججن اذا معججججوووووج، القوووووس القووووسسسس ویکشفصووووو،،،،

علم لکن یم یکن،،،،

وقتی میگه که ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی یعنی چی؟ یعنی که علم لکن یم یکن نیست! یکنی علم نکن! وقتی میگه که؟ علم لکن یم یکن وقتی بدست بیاد خودبخود کن فیکن میشه، این به چه معنی هست؟ باز دوباره برمیگردیم به همون بحث اول که میگه؟ ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی... میگیم امروز همه گوریل انگوری شدن... بخصوص متخصصین ما... همه و همه عاشق این شدن که گوریل انگوری بشن.... ولی بیگلی بیگلی چی؟ ولی بهتر نبود همه تسوکه و داداش کایکو بشن؟ ولی فوقش همه عشق کاراگاه گجت بودن... بعد باز میگه که؟ ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی! بعد طرف میاد به من میگه مشتی ممدلی تویی نه من! چون من تونستم برینم تو حال تو... منم میگم خوب باشه ولی وقتی خودبخود علم لکن یم یکن بدست میاد... وقتی کن فیکن شد... اونوقت هست که خودت اهمیتشو میفهمی... 

لنگیاااان، منگ و خراااااب،،،،

لنگیااااان، منگ و خرااااااب، دمبه خیراااااات کننننننند،،،، که دوای دل ریشش،،، دمبه بااااااشد، شب و روووووزززز،،،،، عشق هموطنان عزیزم 

سال نو مبارک

سال نو همه مبارک باشه! فکر میکنم تبریک نوروز یادم رفته بود... خب مطابق عهدی که خودم با خودم کردم از سه سال پیش که اون این هست که هر سال باید یک کتاب جدید رو تموم کنم.... امسال هم کتاب خورشید همچنان میدمد از ارنست همینگوی رو که چند وقت پیش شروع کردم اما فرصت نکردم زیاد ازش بخونم رو انتخاب کردم.... در ادامه تعطیلات فکر کنم بیشتر به تموم کردن کتاب بپردازم و کمتر وقت کنم توی بلاگ پست بذارم. اگر مطلب خاصی باشه از طریق روابط عمومی نشتیات به اطلاع دستمدرکاران عزیز خواهیم رساند.... در این بین شما هم اگر پیشنهادی، انتقادی یا مطلب خاصی هست که خواستید به اطلاع ما برسونید لطفا مانند گذشته از طریق نشانی دبلیو دبلیو دبلیو با ما در تماس باشید.... سال خوبی رو برای همه آرزو میکنم. فعلا ذت زیاد.

10 - سپید و من

بعد از اینهمه عملیات سری و مهمونی و ملاقات با انوش و سیروس و فکر کردن در نهایت با توجه به اینکه ضدحال خاصی رخ نداده بود، قضیه ازدواج من با سپید کاملا جدید شد! یه روز با هم رفتیم بیرون نهار خوردیم و سپید با وجود اینکه یک جور نگرانی خاص و ملتمسانه ای توی نگاهش بود و اونهم قطعا به خاطر شرایط سخت و پیچیده ای بود که توی زندگیش برای خودش پیش آورده بود، خیلی هم ناراحت نبود و خیلی هم گریه نکرد!


گوشواره هاش رو هم عوض کرده بود... و گفت که یه کلکسیون گوشواره داره... منم کلی علاقه مند شدم که کلکسیونش رو ببینم.... بعد از عروسی با هم رفتیم ماه عسل، بهترین ماه عسل ممکن و اون موقع بود که تازه فهمیدم سپید چه ابعاد عجیبی از زندگی رو میشناخت که من از اونها کاملا بی اطلاع بودم. زندگی با سپید مثل یک پرواز میمونه که هنوز هم ادامه داره و امیدوارم هرگز به انتها نرسه!


تنها نگرانی من از سردردهای گاه و بیگاه انوش هست... که انگار بعد از ازدواج سپید با من به سراغش اومده و تمومی هم نداره، از ذکر باقی جزئیات هم معذورم و باید سکوت کنم....

...

 

9 - من

من؟ آره منم واسه خودم آدمم. بگی ف منم میگم فرحزاد! ادعا نمیکنم به اندازه سیروس سنگم یا به اندازه انوش پفیوز یا به اندازه اونا معروف و پولدار.... اما شاید سیروس و انوش رو بدون پولهاشون با هم بریزن تو مخلوط کن یه چیزی مثل من در بیاد!

شاعر و نویسنده ام... البته هنوز موفقیت بزرگی کسب نکرده ام.... توی علم هم دستی دارم.... ولی بیخیال، این مملکت بیشتر به شاعر نیاز داره! به قول یارو گفتنی: قرن ما شاعر اگر داشت هوا بهتر بود!

درباره ابرام و اتفاقات عجیبی که برامون توی خارج افتاد هم که گفتم و اینم گفتم که از ذکر جزئیاتش معذورم... و باید سکوت کنم...

در مورد هوشنگ خان، ببخشید هوشنگ هم که براتون گفتم...

الان با این وضعیت عجیبی که توش گرفتار شدم، واقعا فکر میکنم کار درستی کرده بودم که به هوشنگ خان، ببخشید هوشنگ، رو انداختم قبلا که هوامو داشته باشه! 

مگه شما فکر میکنید سروکله زدن با آدمهایی مثل سیروس و انوش و سپید و ملیکا کار راحتیه؟




...

 

8 - فهیم

فهیم گفتم که شصت و خورده ای سالشه... نه خواسته منو ببینه و نه خواسته با من حرف بزنه... اما توی مهمونی همیشه با لبخند به من نگاه میکرد... و من قطعا باید این رو به فال نیک بگیرم!!! احتمالا مسوولیت رو به سیروس واگذار کرده.... گفتم که قدرتمند ترین آدم خانواده هنوز سیروسه.... اونم به خاطر کارهایی که در گذشته انجام داده.... بیخیال اصلا کسی چه میدونه قدرت واقعا یعنی چی؟ من چه میفهمم این چیزا یعنی چی؟ من فقط قاطی کردم... از همون روزی که دعوت انوش رو قبول کردم و سپید اونطوری در مقابل من قدرتنمایی کرد کاملا قاطی کردم.... تابحال حق بدید که تمام زورم رو زدم که آدم خودم باشم و درم نره.... بعدش هم کسی چه میدونه؟ 


اصلا من چه میفهمم یه آدم شصت و خورده ای ساله به چی فکر میکنه؟ من هنوز چل سالمم نیست! شما هم نفهمید.... اصلا به دردتون نمیخوره... میدونی چیه؟ ما آدمها همه از سلول تشکیل شدیم و یه روز همه سلولهای بدنمون هم نابود میشن.... بعدش هم کسی نمیدونه چی میشه!

...

 

۷ - انوش و سیروس

خب از خونه سیروس که برمیگشتم خونه کلی به قضیه این خانواده فکر کردم... گفتم که، من از اونجور آدمهاشم که کافیه کسی رو یه بار ببینم تا بگه ف منم بگم فرحزاد! سیروس زحمات زیادی برای موفقیت خانواده کشیده... اما احتمالا بعد از مدتی خسته شده و چراغ زندگی توی خانواده شروع کرده به سوسو زدن... و این باعث کسالت و افسردگی و رکود همه چیز شده... این وسط کی باید نقش فعالتری بازی میکرده؟ خب بدیهتا پسر بعدی خانواده انوش!!! انوش هم اومده و پاشو گذاشته روی گاز و به خودش حق داده که حریصانه هر کاری که دلش میخواد انجام بده چون سیروس دیگه از ادامه اوضاع ناتوان بوده.... خب بدیهتا انوش توی سنی بوده اون موقع که دلش میخواسته به قله قدرت خودش برسه و قطعا پاشو روی دم سیروس هم گذاشته و این باعث ناراحتی سیروس شده...


اما خب بدیهتا همونطور که خود سیروس هم گفت، نقش سیروس به قدری پررنگ بوده که زور انوش به سیروس نمیرسیده... اینه که احتمالا انوش شروع کرده به حذف آدمهای سیروس و سپید هم به طبع وقتی باباش داشته اون کارهارو میکرده زنده بوده و وقتی انوش حواسش نبوده برای خودش قدرت جمع میکرده... انوش آدمی مثل منو دوست داره اما چیزی که هنوز برام کاملا مبهمه اینه که سپید واقعا چشه که اینطوری برای همه شمشیرو از رو بسته؟


انوش احتمالا از قدرت سیروس هم تونسته سوءاستفاده کنه و برخلاف میل سیروس کارهایی کنه که به سیروس فشار بیاره و سیروس رو گوشه نشین کنه و مستبدانه کارهایی کنه که باب میل سیروس نبوده... در این میان حتما از ذکاوت دخترهاش هم برای موفقیتش استفاده کرده! و شاید حالا ناراحتی سپید از انوش، سیروس و کل خانواده به این دلیل هست که زیادتر از اون چیزی که باید توی زندگی بهش فشار اومده اما اونقدری که باید مورد احترام قرار نگرفته و سعی کرده از قدرت خودش استفاده کنه و تخته گاز بره!!! اما ملیکا چی؟ ملیکا از سپید 4 سال کوچکتره و مسلما به اندازه سپید قدرت نداره.... و از طرفی ملیکا حتما هنوز به قدرت پدر و عموش بیشتر از سپید نیاز داره... به هر حال سپید یا درست فکر میکنه یا اشتباه اما خب سپید مگه غیر از ازدواج کردن توقع دیگه ای داره؟ و این هم یک توقع کاملا معقول هست که کسی نمیتونه حرفی روش بزنه!!!


گفتم دو جور آدم پفیوز داریم.... البته خب بدیهتا هر جور آدم پفیوزی برای رسیدن به موفقیت مجبوره که از حداقل سفتی و محکمی برخوردار باشه و بدون اون حداقل نمیشه به جایی رسید... انوش خیلی پفیوزه ولی به انوش هم میشه حق داد.... انوش سیروس نیست! و بعد از اینکه چراغ خانواده به سوسو زدن افتاده انوش مجبور بوده خودش دست به کار بشه... انوش زیاد گاز میده و بیشتر بنزین مصرف میکنه! انوش حریصتر از سیروسه... اما سیروس به لطف سنگ بودن خودش میتونه توی سیاست قویتر از انوش عمل کنه... انوش میتونه پول بیشتری برای خانواده کسب کنه، ولی سیروس میتونه به لطف قویتر بودن خودش سیاست بهتری برای بلند مدت بچینه.... اما خب سیاست مگه چقدر مهمه؟ حتی به قیمت اینکه زندگیمون زهر مار بشه؟ خب بدیهتا سپید دلش نمیخواد مثل زهرمار زندگی کنه و با سیروس مشکل داره... از طرفی فشار بیش از حدی که از طرف انوش به سپید وارد شده مناسب سن سپید نبوده بخصوص که سپید یه دختر مجرد بوده و مجبور بوده در خدمت پدرش باشه.... حالا سپید شاکیه و انوش دنبال اینه که برای سپید شوهر مناسب پیدا کنه.... اما کیه که ندونه انوش به نهایت آدم پفیوزی هست؟ باید کاملا مراقب باشم 

۶ - من و سیروس

خب همونطور که گفتم سیروس گفته بود دلش میخواد منو ببینه و من هم دعوتش رو قبول کرده بودم. مطابق معمول رفتار همیشه خودم من سیروس رو دودر کردم تا اگه کارش جدی هست خودش باهام تماس بگیره.... وقتی بعد چند روز باهام تماس گرفت و منو برای شام به خونه اش دعوت کرد اصلا تعجب نکردم و با کمال میل قبول کردم. معذرت خواهی کردم که خودم زودتر تماس نگرفتم و گفتم که سرم شلوغ بوده... 


وقتی جلوی در خونه سیروس سبز شدم و زنگ در و زدم سیروس گفت: کیه؟ و منم خودمو معرفی کردم.... سیروس گفت همونجا منتظر باش چون وارد خونه من شدن آداب و رسوم خاص خودش رو داره... بعد از سی ثانیه در باز شد اما من به جای سیروس با یه گربه مواجه شدم و که داشت توی صورت من نگاه میکرد و میو میو میکرد.... صدای سیروس رو شنیدم که گفت: این گربه منه... اگه کسی بخواد وارد خونه من بشه باید اول گربه ام باهاش حال کنه  منم بدون مقدمه چارتا سوت کسخلی برای گربش زدم و گربه از خنده روده بر شد... سیروس گفت این دیگه چه وضعشه.... این که از خنده روده بر شد.... باشه حالا میتونی بیای تو 


سرتونو درد نیارم، سیروس از نقش مهم خودش در خانواده برام صحبت کرد و اینکه تا چه حد برای موفقیت خانواده زحمت کشیده و همه چیز رو از هیچی به کجاها که نرسونده. اونهم توی چه دوران سختی که خانواده کلی دشمن داشته....سیروس خیلی ناراحت بود که حالا زحماتش در ذهن سایر اعضای خانواده رنگ باخته بود و کسی دیگه به زحمات اون اهمیت نمیداد و همه فکر میکردن که اون کارها مربوط به گذشته هستن.... برام کلی درد دل کرد. ضمن اینکه از سپید کلی تعریف کرد به من نصیحت کرد که باید از قدرت سپید درست استفاده کرد تا پیشرفت خانواده متوقف نشه، ولی معلوم بود که ته دلش دل پری از انوش و سپید داره.... درباره ملیکا هم اصلا صحبت نکرد....


در مورد فهیم برام توضیح داد که فهیم در اصل پایه گذار دوران جدید خانواده بوده و خانواده اونها با وجود اینکه از قدیم خانواده ثروتمندی بوده اما به روش سنتی اداره میشده تا اینکه فهیم تونسته همه چیز رو این رو اون رو کنه... 


خلاصه سرتونو درد نیارم، چنتا چشمه از شعبده بازیهاش هم برای سرگرمی من درآورد و برخلاف اون چیزی که همتون فکر میکنید آدمهای پفیوزی که مثل سنگ سفت هستن هم میتونن خیلی آدمهای جذابی باشن.... یعنی من که اینطور فکر میکنم و با اینکه میدونستم سپید با سیروس کل کل داره کلی عاشق سیروس شدم 

چند ساعت استراحت (نوستال بزنیم یکم)

 

...

۵ - خانواده انوش

بعد از چند روز به خونه انوش دعوت شدم تا اعضای خانواده انوش رو ملاقات کنم. منم رفتم. چند نفری اونجا بودن و به نظر نمیرسید که اینا همه اعضای خانواده باشن اما احتمالا کس دیگه ای به من ربط پیدا نمیکرد. کیا تو مهمونی بودن؟ خب من که حتما بودم! سپید دختر ارشد خانواده که حتما بود... دیگه کی؟ حتما باید بگم... باشه میگم... ملیکا خواهر سپید که 4 سال از سپید کوچکتر بود... غیر از اینااااا؟ سیروس... سیروس برادر بزرگتر انوش و پسر وسطی خانواده و در نهایت فهیم عموی بزرگه سپید... همین! بقیه یا مرده بودن و یا به من ارتباطی پیدا نمیکردن یا بعدا ملاقاتشون میکردم و همه اینها قطعا به خودم هم مربوط میشد... اما اونایی که باید حتما میشناختم اینا بودن.... خب من آدم شناس زرنگی هستم... مثلا کافیه طرف رو بار اول ببینم که بعد بگه ف من بگم فرحزاد!!!


ملیکا که صورت ظریف و کشیده ای داشت اما چشمهای ریز و گربه ای شبیه به سپید... واقعا تحمل اینکه باید با سپید ازدواج کرد و ملیکا خواهر سپید باشه خیلی کار سختی بود... اما چکار میشد کرد؟ 


یادتونه گفتم آدمها دو جور پفیوزن؟ بعضیا بیشتر پفیوزن و بعضیا مثل سنگ سفتن و پفیوزیشون یه جور دیگه اس؟ خود انوش که گفتم خیلی پفیوزه! حتما خودتون هم تابحال متوجه شدین... اما سیرووووسسسس، درست حدس زدین.... سیروس از اون پفیوزهای سفت و محکمه که مثل سنگ میمونن... وسط مهمونی منو دعوت کرد که یه روز شخصا تنها برم خونش و ملاقاتش کنم... آدم خیلی عجیبی به نظر میرسید.... منم نه تنها باید میپذیرفتم، بلکه خیلی کنجکاو بودم و علاقه هم داشتم سیروس رو ملاقات کنم....


دیگه کی باقی میمونه؟ فهیم؟ فهیم حدود شصت و خورده ای سالش بود... مشخص بود که مثل اسمش آدم فهیمی هست... و کاملا واضح بود که روی کل خانواده نفوذ عجیبی داره و بدون فهیم خانواده قطعا از هم میپاشید... 


خب اما قدرت سپید چی؟ یادتونه که گفتم سپید چهار جمله حرف زد و توی اون چهار جمله بیشتر در مورد قدرتش صحبت کرد؟ مسلما چون دختر ارشد خانواده هست بی دلیل مهم نیست و انوش بهش وابستگی های زیادی داره... سیروس هم که واضحه اونقدری که باید نمیتونه به امور پفیوزی رسیدگی کنه و پفیوز اصلی انوش هست... اما خانواده به قدرت سیروس وابسته هست... امااااا سپید با این نفوذی که روی انوش داره بدیهتا برای سیروس هم دردسر درست کرده.... واسه همینه که انوش به تکاپو افتاده که برای سپید شوهر پیدا کنه.... ترجیح میدم در مورد ملیکا بیشتر صحبت نکنم... البته فعلا! 

...

۴ - من و هوشنگ

درسته که اون اتفاقات خارج از کشور برای من و ابرام رخ داد... اما بهترین دوستم همیشه هوشنگ بوده و هست. از اونجور آدمهای مشتی که میشه همیشه روشون حساب کرد. اونم در سخت ترین اتفاقات زندگی. راستش هوشنگ رو هم یه بار خارج که بودم دیده بودم. حدودا یک سال قبل از اینکه اون اتفاقات برای من و ابرام رخ داد...

خب اینم یه مقدمه جمع و جور در مورد هوشنگ... به شوخی بهش میگم هوشنگ خان... اونم همیشه اصلاح میکنه و میگه بقیه میگن هوشنگ خان... شوما میتونی بگی هوشنگ 

قبل از اینکه برم پیش انوش بدون اینکه دست و دلم بلرزه یکم مشکوک بودم و حس عجیبی داشتم.... واسه همین قبلش رفتم پیش هوشنگ... گفتم هوشنگ خان من میخوام برم پیش انوش... اوضاع یه جور عجیبیه... خلاصه هوای مارو داشته باش... گفت هوشنگ خان و زهر مار!!! هوشنگ... بعدش هم گفت باشه اصلا نگران نباش. هر اتفاقی بیفته خودم هواتو دارم...

...

 

3 - من و ابرام

ابرام دوست صمیمی منه... من و ابرام هفت هشت سالی با هم خارج بودیم... چند سالی هست که برگشتیم ایران... چرا برگشتیم ایران؟ اینو همه از ما میپرسن و در موردش کنجاون! یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم همیشه این بوده که کسی ازم نپرسه چرا برگشتی ایران! راستش رو بخواید، برای من و ابرام وقتی خارج بودیم یه اتفاق عجیب افتاد که از ذکر جزئیاتش معذورم... همه چیز رو نمیشه به همه گفت... به همین دلیل ترجیح میدم که سکوت کنم... اما از دو چیز مطمئنم... نه ابرام از رابطه من با سپید خیلی خوشش خواهد آمد و نه سپید از رابطه من و ابرام!!! 

2 - من و سپید

انوش گفت خب همین الان چطوره؟ بگم بهش بیاد؟ راستش یکمی مشکوک شدم ولی چاره ای نداشتم گفتم باشه من آمادگیشو دارم همین الان صحبت کنم! 

انوش هم بدون مقدمه سپید رو صدا زد و گفت: سپیییید، سپییید، دخترم بیا تو! و سپید وارد اتاق کار انوش شد. یه لباس سفید پوشیده بود، موهاش کوتاه تا سر گوشش و فر خورده به سمت بالا و یه جفت گوشواره عجیب و غریب هم آویزون کرده بود. چشمهای گربه ای و کشیده و بینی کوچک ولی نوک تیز! چونه جمع و جور و یه جور صورت مثلثی! نمیدونم یعنی من اینجوری بلدم توصیفش کنم. بلند شدم، باهاش دست دادم و به هم سلام کردیم در حضور انوش! بعدش هم سپید رفت روی مبل راحتی یه نفره توی اتاق کار انوش نشست. بعد من به انوش یه نگاهی انداختم و گفت چرا منتظری برو بشین نزدیک سپید و با هم صحبت کنید. توی اتاق کار انوش دوتا مبل راحتی بود، یه مبل راحتی یه نفره و یه مبل راحتی سه نفره که من مجبور شدم روی مبل راحتی سه نفره بشینم. باید دقت میکردم کجاش بشینم و منم گوشه سمتی که به سپید نزدیکتر بود رو انتخاب کردم!


بعد انوش از اتاق رفت بیرون و گفت شما دوتارو با هم تنها میذارم... من و سپیدبه هم یه نگاهی انداختیم و یه لبخند دلنشینی روی صورت سپید بود. گفتم: برام خیلی عجیبه که شما مجرد هستید. داستان چی بوده؟ گفت دختر انوش بودن دردسرهای خودشو داره دیگه. تابحال انوش دو نفر دیگه رو آورده ولی هر دوشون نمیتونستن قدرت منو قبول کنن و خیلی بی ادبانه پیشنهاد ازدواج با من رو رد کردن. تو نفر سومی هستی که میبینم!


پرسیدم، خب یعنی چی؟ یعنی بدون اینکه تورو ببینن پیشنهاد ازدواج با تورو رد کردن؟ گفت نه، ببین من برای خودم آداب و رسومی دارم. مثلا اگر از کسی خوشم بیاد اول خودمو کج میکنم و یه پامو میندازم روی اونیکی پام. بعدش هم اگر مطمئن شم که از طرف خوشم میاد میرم روی اونیکی مبل میشینم کنارش و اون موقع هست که طرف باید خودش دوزاریش بیفته که باید به من جواب بله بده! در غیر اینصورت دهنش سرویسه!


پرسیدم که خب، غیر از اینها چه چیزی هست که من باید در مورد تو بدونم؟ پاشو انداخت روی اونیکی پاش و گفت: خب ببین من یک زن بسیار قدرتمند هستم و انوش و برادرش سیروس دیگه از قدرت من به ستوه اومدن... اینه که من باید کم کم ازدواج کنم. گفتم خب یعنی برات مهم نیست که من کیم یا قراره با کی ازدواج کنی؟ یعنی مهم نیست که منم بتونم خوب تورو بشناسم؟ اونوقت بود که اومد روی مبل سه نفره کنارم نشست و من یه نگاهی بهش انداختم و ... اول که حواسم نبود متوجه نشدم اماااا چند ثانیه بعد یاد حرفهای یه دقیقه قبلش افتادم.... گوشواره هاش رو به دقت نگاه کردم.... و بعدش هم مجبور شدم دستش رو گرفتم و به گرمی فشردم.... 

1 - من و انوش (قبل)

قبل از اینکه انوش رو برای بار اول ببینم در موردش زیاد شنیده بودم. چی شنیده بودم؟ خب همه میدونستن که انوش آدم حسابی بود و برای خودش حسابی بروبیا داشت... همه که نه، یعنی اونایی که باید میدونستن... گذشته از این تعریف پفیوزیای انوش رو هم زیاد شنیده بودم... البته چیزایی که تعریف میکردن باعث ناراحتی من نمیشد... میتونستم کاملا درکش کنم. آدمی مثل انوش یا باید مثل سنگ محکم باشه، یا کارشو با پفیوزی پیش ببره... توی این دوره زمونه من که خودم آدمهای پفیوزو بیشتر ترجیح میدم... نه اینکه بخوام به اونایی که مثل سنگ سفتن ایراد بگیرم... اونا هم برای خودشون یه جورای دیگه ای پفیوزن، ولی اصلا کلا بیخیال... 


میگفتم، درباره انوش زیاد حرف شنیده بودم، تا اینکه یه روز... تا اینکه یه روز بهم گفتن انوش بدش نمیاد تورو ببینه! تو دوست داری بری پیش انوش یه گپی با هم بزنید؟ منم که از اونجور آدمهاشم که معمولا با اینجور چیزا دست و پام نمیلرزه، نترسیدم و گفتم آره! بدم نمیاد ببینمش!


پیش انوش که رفتم خب بماند که از چه جاهایی رد شدم تا به انوش برسم  ولی بالاخره موفق شدم انوش رو ملاقات کنم  اتاق انوش یه کتابخونه بزرگ داشت و انوش پشت میز کارش تو اتاق بزرگش نشسته بود و به محض اینکه منو دید کلی با گرمی تحویل گرفت و از موفقیت هام توی زندگی پرسید. گفت تو چیکارا کرده ای؟ گفتم من؟ من بیشتر شاعر و نویسنده ام، البته هنوز موفقیت جدی کسب نکردم. چنتا از شعرامو براش خوندم و خیلی خوشش اومد... بعدش هم گفتم البته توی علم هم دستی دارم ولی الان خیلی دنبالش نیستم... یکی دو ساعتی باهام صحبت کرد تا بفهمه چرت و پرت نمیگم و بعد از اینکه حرفام تموم شد... بی مقدمه به من پیشنهاد داد که با دخترش سپید ازدواج کنم!!! منم که توی اون وضعیت گیر کرده بودم بدیهتا نمیتونستم پیشنهاد انوش، آدم به اون مهمی رو به سادگی رد کنم ولی ازش فرصت خواستم که سپید رو ببینم و باهاش صحبت کنم... انوش هم قبول کرد...


...

بهترین آهنگ رپ در کل :) تقدیم به استاد خودم اسلیم شیدی =))

 

آهنگ مورد علاقه من در رپ فارس