نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

امید ریاضی

آخر دنیا حالا دیگر صددرصد به ساعت هاوایی تمام شده است و بعد از صبر کردن بیصبرانه به مدت شصت و هشت ساعت و چهل و پنج دقیقه و یازده، ده، نه، هشت، هفت، شش... خلاصه سرتان را درد نیاورم، چند ساعت آخر قبل سال تحویل را خوابیده بودم که به همه ثابت کنم اینطورها هم نیست که من این حرفها برایم خیلی مهم باشد. آخر دنیا چه باشد، چه نباشد اگر کره زمین منفجر هم بشود آدم خواب باشد بهتر است! نمیدانم چرا آدمها با این قضیه که آدم همیشه بهترین تصمیم را بگیرد مشکل دارند؟ خوابیده بودم که اگر اتفاق خاصی افتاد بدیهتا بعد از بیدار شدنم میتوانستم بروم ببینم چه خبر است. اینطور اتفاقها معمولا درباره من است. حالا به هر دلیل بگذریم که خودم هم میدانم آنقدر هم تاثیر خاصی در اتفاقات ندارم. اما یک طوری اتفاق میفتد که باور کنی خودت این کارها را کرده ای... اگر هم اتفاقی نیفتاد من همان ایکس او همیشگی را بازی میکنم که خیلی مورد علاقه نیست. خوب توی سرم نمیخورد. من خواب بوده ام و همه را سر کار گذاشته بودم. سر کار گذاشتن هم از قضا انگار چیز مهمی است! الان آنقدر بیرون برف می آید و همه جا سفید است که روش خاصی برای فهمیدن اینکه بعد از آخر دنیا چه شده است به ذهنم نمیرسد. دو چیز بدیهی است: 1) حتما این آخر دنیا بود. 2) آنطوری که توقع میرفت نبود. من همیشه آدم بدشانسی هستم. آنقدر بد شانسم که مجبورم توی زندگی بیشتر روی بدشانسی خودم حساب کنم تا شانس خودم. اینطور احتمالا امید ریاضی اتفاق افتادن چیزی بیشتر میشود. حالا بگذریم، این اتفاقاتی که افتاد اگر شما فکر میکنید به آخر دنیا ارتباطی نداشت کاملا اشتباه میکنید. چون مطمئنم همه تان از افتادن این اتفاقها به حد کافی تعجب زده شده باشید. منم هم همینطورم. مثلا دیروز دستم ره که توی جیبم کردم فندک کس دیگری، با شکل و اندازه و رنگ دیگری توی جیبم بود. من به هیچ عنوان یادم نمی آید فندکم را با کسی عوض کرده باشم. این قضیه احتمالا به یکی از چند چیز مشخص که همه میدانند و یکی شان که احتمالا مهم ترینشان است یعنی توهم بر میگردد. روی فندک جدیدم عکس یک پرنده است... حالا بگذریم که من اصلا بعد از آخر دنیا علاقه ای ندارم که همه چیز را احساسی کنم. احساسی کردن قضیه به درد ما نمیخورد. همیشه به درد کس دیگری میخورد. و همیشه کسان دیگری هستند که از قضیه احساسی به نفع خود استفاده کنند. اهمیت احساس اینجا از همه چیز بیشتر مشخص میشود. من بارها گفته ام که در صورت احساسی شدن قضیه من خودم به حد کافی توانایی استفاده از مساله را دارم. نا سلامتی بیش از ده سال است که شعر سر هم میکنم. نیاز به کس دیگری نیست. اصلا چه بهتر که قضایا از همان اول احساسی نشود...


پی نوشت: هر وقت به موسیقی گروه آبجیز گوش میکنم، یاد بوی نوار بهداشتی به خاطرم میرسد....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.