در فراموشی ما طعنه زنان گریانند
من که شاسم، دگر ایشان دانند
...
شاس از خرتق (۱) هستی بنگر تا بدهند
شاسی از وی بطلب تا که کمی شاس دهد!
...
اسکل و شاسم و بی پرده عیان میگویم
تا که گویند تو شاسی و ز شاست خبرند!
...
منقل (۲) آک فلک دیدم و شاس مه نو
که ز شاسش همه را جمله عیان شاس دهند
...
آنکه شاسی به مذمت به دو چیزی نگرفت
شاس آلوده نثارش شود و فاش شود!
...
کاهش شاس زمین عامل گرمایش بود،
شاس اگر پایه شود جمله همه شاس شوند
...
وصف شاسی ننوشتی و شد ایامی چند
شاسیا من چه کنم دردسر راست شود؟
...
گرچه شاس از سر این کار گذشته است ولی
باز شاسم به در آید همگی منگ شوند
پی نوشت: ۱) خرتق: خرتناق، جاف گیتی. ۲) منقل: محل نقل و گفتگو
I am another brick in the wall man!!! a brick you can crack through, why not give a shot?
خلاصه امشب رفتم باشگاه و به عنوان حریف اول مربی باشگاه من را در مقابل یک بازیکن ۱۲ ساله قرار داد. مراحل گرم کردن و تمرین با سوتی های معمول من همراه بود آما مثل همیشه آبروریزی نبود. بازیکن حریف اسمش پرهام بود. من به درد نخور در شش ست پیاپی بهش باختم، ولی یه بار تا ۷ اومدم بالا. شوخی موخی هم نداشت. بازیش واقعا استخوان دار و وحشتناک قوی بود. به نظر من در سنین بالاتر حتما قهرمان ایران خواهد شد.
ببینید، هر وقت مجوز چاپ کتاب ۱۹۸۴ اونجاها صادر شد،،، هفت هشت بار خوندید و خودتون احساس کردید که دیگه فهمیدید،،،، منو خبر کنید اگر تا اون موقع عمری باقی بود خودم بیام از اول یه دور به همتون شیرفهم حالی کنم....
یکی از اعضای محترم باشگاه پینگ پنگ، آقا مرتضی هست. ایشون علاوه بر اینکه خودش هم توی باشگاه بازی میکنه، برای باشگاه کار هم میکنه. خلاصه نشده تابحال شرفیاب بشم با ایشون بازی کنم ولی دیشب خواب دیدم که باهاش بازی کردم و بهش باختم، حالا این شاید خودش به نوعی اضغاث احلام به حساب بیاد. ولی بهر حال بیصبرانه منتظرم که یه سه از پنج بزنم با آقا مرتضی...
باید سوتی داد جناب شاعر
باید خود را به مخاطره انداخت
خیال نکنید ما همه همه چیز را میدانستیم
ما همه خیال میکردیم برنده نمیشویم
ما همه از خدایمان بود که برنده نشده بودیم
ما همه از برنده شدن خیری ندیدیم
ما همه سوتی داده بودیم!
باید سوتی داد جناب شاعر...
باید خود را به مخاطره انداخت!
طبع شعرم گل کرده است
و تمامی اشتباهات گذشته ام را
دارم تکرار میکنم!
اشتباهات جبران ناپذیری
که تمامی ذهنیت مرا ساخته اند
و نگاههای بی مفهومی
که کاغذ دیواری دنیای گذران هستند
دنیایی آنقدر پهناور
که مرا از وجود بی وجود خود سرشار میکند
کتابی که به این زودی ها و با زور نمیتوان تمام کرد
دردسرهای بیهوده ای که لیاقتشان را نداریم
صداهای خسته ای که دردمان را دوچندان میکنند
حرفهای پر التهابی که ربطی به زندگی واقعی ما ندارند
و دستهای پنهانی...
دستهای پنهانی که حوصله شان از ما سر نمیرود
امروز صبح که از خواب برخاستم
همه چیز دگرگون شده بود
و ...
دردهای بی دلیلی به سراغم اومده بودن!
رنگهای سبز و بنفش جاشون با هم عوض شده بود...
کتابها دیگه توی کتابخونه نبودن...
قطبهای موافق آهنربا همدیگه رو جذب میکردن...
با خودم شرط بستم که بیرون هم حتما باید یه خبری باشه!
از در که بیرون رفتم
همه دست و پای خودشونو گم کردن
سرشونو دو دستی گرفتن
از زندگی بیزار شدن
دست به خودکشی دسته جمعی زدن!
خودشونو دو دستی خفه کردن،
خودشونو دو دستی چال کردن...
پیاده تا ناکجا آباد رفتم،
چه اتفاق بدتری ممکن بود؟
همه همینطور خودشونو خفه میکردن!
شاید که پنجره ای رو به خورشید باز شود
با صدای کبوتران و پرواز دیرهنگامشان
رنگهای آسمان که حلقه چشممان را ترک نکرده اند
و بازوان نیرومندی که چشمهایش
افق بی التهاب رویایی نزدیک را نظاره میکند
ایستاده بر پهنای دری
که شاید گذشتن از آن
بزرگترین اشتباه تاریخش باشد
و نشسته بر سطرهای کتابی نانوشته
در هراس از بیهودگی آواز خوش پرندگان!
ای کاش پنجره ای که به خورشیدش باز میشود
سرمای بی پایان وجودی را آب کند
که چون ایستاده بر پهنای در فریاد میزند
نگاهش به فردای بی پایانی دوخته است
که نه خطی، نه نوشته ای، نه صدایی، نه پیامی،
هیچ...
هیچ چیز از او به خاطر ندارد...
دیشب ماه داشت سرفه میگرد
به خدا گفتم، گفت به من ربطی نداره!
تازه میدونی چنتا سیاره و منظومه و کهکشان دیگه هست؟
گفتم تکلیف من چیه؟
گفت خودت میدونی، من شربت سرفه ندارم!
به ماه گفتم بیا شربت سرفه بخور
گفت: آخه احمق من که آدم نیستم بهم شربت سرفه میدی!
گفتم تکلیف من چیه؟
گفت: نمیدونم خودت میدونی!
به ستاره ها گفتم،
چتونه؟
مگه نمیبینین داره سرفه میکنه؟
گفتن: راستش ما خیلی دوریم...
تازه اکثرمون مال یه منظومه و کهکشانه دیگه ایم،
به خورشید گفتم،
گفت من واسه این لوس بازیا وقت ندارم...
سرتونو درد نیارم
رفتم بغلش کردم
بس که سرد بود یخ زدم
بس که سرفه میکرد سرفه ام گرفت!
یه جور سرفه عجیبی،
که حالا،
شربت سرفه ام حالمو خوب نمیکنه!
صبح ها باز چو بیدار شود خفته من
قصه آغاز شود بر بدن خسته من
...
حرف ها، حادثه ها، ناله و گه آه شوند
آه ها با دل هر واقعه همراه شوند
...
ذهن بازیچه و در بازی خود گم شده است
فکرها ملغمه بازی مردم شده است
...
روح از پرسه زدن مرد دگر جانی نیست
غم برای دل من هیچ دگر واژه آسانی نیست
...
شب نوید به ثمر آمدن فردا نیست
در دلم ذره ای از شور و شعف پیدا نیست
...
کاش امشب اگر از خواب دری باز شود
خواب من تجربه دیدن پرواز شود!
خداوندا مو اصا ا قدرت تو پشمام میریزه، مویو لطفا بیخیال شو،،، مو خوم یه گلی سر خوم گیرم!
علی کجاس تو با غچه، چی میچینه؟ آلوچه! آلوچه باغ بالا، جرات داری بسملا!
گفتم الان که درذت حذابی فرذت بدذت اومده، درذت با یه جیذی تذادف کنم، که اقلکا چارتا در و پنجره ای، لیوانی، بشقابی، اصلا بذنم میذو از زیر برعکس کنم با دیذ پلو روش، یه جور تذادف عمیقی، که انگار یه ادفاق جالبی افتاده، نگران نباشید به کذی آذیبی نمیرسه...
میگه، کیا دلهای رنگی دارن، ولی واسه بقیه مثل ته سیگارن، حالا بحث من این نیست که سیگار چیز خوبیه یا بدی! هوشنگ خان هم خدابیامرز سیگاری بود، من خودمم سیگاریم، ولی هیچوقت دوست ندارم واسه بقیه مثل ته سیگار باشم، دل آدم رنگی باشه هم چیز بدی نیست، ولی اونایی که دلهای رنگی دارن ولی واسه بقیه مثل ته سیگارن، از یه جور پوچگرایی مرفه رنج میبرند که فکر میکنم گروه آرکایو که یک گروه موسیقی انگلیسی هست هم در یکی از معروفترین و محبوبترین آهنگهای خودش به اون اشاره کرده!
آسمان کار عجیبیست،
خدا میداند!
اسب حیوان نجیبیست،
خدا میداند!
گاه روحم به تمنای کسی پر شعف است،
رسم بی همهمه راه،
خدا میداند!
وقت رفتن نگهت چشمه دریایی بود،
راز آن چشمه جوشان ز دل کوه،
خدا میداند!
«آسمان کشتی ارباب هنر میشکند»
حکمت صعبی این راه خدا میداند!
خدا رحمتت کنه هوشنگ خان، من باور نمیکنم، هیچوقت مرگت را باور نمیکنم، میدونم دیگه این روزگار جای تو نبود، ما را تنها گذاشتی و رفتی؟ فراموش شدنی نیستی هوشنگ خان، فراموش شدنی نیستی...
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
تابحال در مورد اونیشیچی باعد و اونیشیچی اونیشیچی صحبت کردم، که تلاش برای اونیشیچی باعد شروع میشود ولی به دلیل غیرقابل پیشبینی بودن شرایط وضعیت اونیشیچی اونیشیچی صورت میگیرد، سپس اونیشیچی میشه و اونیشیچی هست مطرح میشود. حالا میرسیم به بحث مذاکرات هسته ای و توافق. حالا اتحادیه اروپا اعلام کرده که متن نهایی آماده شده و این متن نهایی و غیر قابل تغییر هست. پس از کش و قوسهای زیاد در این مذاکرات و میلیونها القوس القوس که برخیش رو همین هفته گذشته شاهد بودیم حالا نوبت به توافق میرسه. حالا باید گفت ببینم، لنگیا، ما این همه راه اومدیم، حالا میگید توافق نمیکنید؟
می تراود مهتاب،
می درخشد شبتاب.
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک،
غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر،
صبح می خواهد از من،
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،
در جگر لیکن خاری،
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی،
که به جانش کِشتم،
و به جان دادمش آب،
ای دریغا ! به برم می شکند.
دست ها می سایم،
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم،
که به درکس آید،
در و دیوار بهم ریخته شان،
برسرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز،
بر دَمِ دهکده مردی تنها،
کوله بارش بردوش،
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم می شکند.
دیدم من همیشه این آهنگ رو میذارم حیفه در این شب های بزرگ این آهنگ رو باز نذارم... دلم میخواد یه حرف بزنم و اون اینکه ائمه و بویژه امام حسین انسانهایی بودند که زیر بار ذلت نرفتند و از گدا صفتی نه تنها پرهیز کردند بلکه با اون مقابله کردند... مبارزه کردند... حالا فقرزدایی و مبارزه با فقر و ریشه کن کردن اون مسلما کار بسیار مهم و انقلابی هست که متاسفانه ما در کشورمون در این زمینه خیلی موفق عمل نمیکنیم الان ولی هر چقدر که فقرزدایی مهم هست، گدا صفتی قبیح و زشت و زننده هست!