نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

خودتان میدانید

اکثر فصلها آرام میگذرند

اکثرشان، خودتان میدانید

فقط بهار است که گاهی آدمها را به عطسه می اندازد

و یک سری چیزهای دیگر که خودتان میدانید

مثل شکوفه ها و باقی چیزها که خودتان میدانید

و فقط تابستان است که شور گرما را در می آورد

و بهانه را میدهد به دست همه تا، شما خودتان میدانید

و فقط پاییز صدای شرشر باران و خش خش برگهاست

و ... خودتان میدانید

زمستان که صدای فشرده شدن برفهاست زیر پا

که کسی هنوز اسمی رویش نگذاشته

جز اینها باقی فصلها آرام میگذرند، خودتان بهتر میدانید

اگر فصلها اینهمه آرام نمیگذشتند

اگر به قول شما دیروز ما امروز شما بود

یا مثلا امروز ما دیروز شما بود

یا پریروز ما پس پریروز شما بود

یا مثلا پس فردا قرار بود اتفاق خاصی بیفتد

یا اگر اکثر فصلها اینهمه آرام نبودند

یا اگر مثل شما خودخواه نشده بودم

یا اگر اینطور ساده بازی کردن بچه ها مرا یاد چیزی نمی انداخت

یا مثلا شاید اگر ... خودتان بهتر میدانید!

خودبخود

خودم را تبدیل میکنم

از خودم به خودم

شعر مینویسم

از خودم به خودم تبدیل میکنم

وقتی مادرم نیست تا مرا بزرگ کند

زندگی جریان دارد

جایی برون از خانه

با جنبش خزنده ای

در کوچه ها و بازارها 

روی بام خانه ها و حرکت رودخانه ها

میان گلهای صورتی خمیده در باد

توی جیب نگهبانهای بانکها

زیر کفش سربازها

روی صندلی دیکتاتورها و خداها

میان همه حرفهای الکی

این سوی و آن سوی خیابانهای پهن

میان صدای رعد و برق ها

با جنبش خزنده ای، جنبش خزنده ای

جریان دارم

در امتداد مسیر معینی

از خطهای وجود

که مرا مینویسند

در فضایی تاریک چون شب

با ستاره هایی درخشنده از ما، چون ما

در امتداد مسیر معینی

جریان دارم

جریانی که مرا تبدیل میکند 

از مبدا به مقصد

همواره و همیشه

از خودم به خود تبدیل میکند


ملاقات خدا

باور میکنی اگر بگویم...

دیشب خدا را دیدم

که اول

به جا نیاوردم

بعد که آوردم 

خواستم بگویم:

...


آها!

من

شما را

زیاد

قبلا

دیده...

...

...

که رفته بود!


خیال

راز دل سبزه ها را نپرس

عمری به کسی نگفته اند

خیال کن راز دلشان مهم است

نگاهشان که میکنی لبخند بزن

خدا هم دلش توی دل سبزه ها

از دل سبزه ها نازکتر است

راز دلش را زیاد نپرس، قهرش میگیرد

لبخند بزن، 

خیال کن راز دلش خیلی مهم است!


حرفهایم

حرفهایم روی هم گاه انبار میشوند

آنقدر که دیگر از گلویم رد نمیشوند

جایی میمانند میان ذهن و فراموشی

میان بیداری و خواب

هرچه تلاش میکنم نه فریاد میشوند

نه میل فریاد شدن دارند

نه میل آن دارم که گلویم را با فریاد بیازارم

حرفهایم مانده اند جایی

شاید به آن امید که روزی فراموش شوند

حیف که نه نای فریاد دارم

نه توان فراموشی

گاه حتی شده است منظور خودم را نمیفهمم!

چه توقعی از دیگران داری؟

میان خواب و بیداری

نشخوار میکنم رویاهای بیداری را در خواب

و خوابها را در بیداری دوره میکنم!

حقیقت دیگر مالید!

خیلی وقت پیش! زیاد دنبالش نیستم...

حرفهایم را نمیفهمم

کاش میفهمیدم و میگفتم

حرفهایم همه آغازند

بی سرانجام

سراسر آغازند بی پایان

همه به امیدی می آیند

اما میمانند و انبار میشوند

و هیچگاه نمیدانم چطور باید پایان داد آغازی را

چون هیچگاه ندیده ام چیزی پایان داشته باشد

همیشه باز از ابتدا آغاز میکنم وقت پایان

و اینطور است که حرفهایم همیشه روی هم انبار میشوند

آنقدر که از گلویم رد نمیشوند

جایی میمانند میان خواب و بیداری

هر چه تلاش میکنم نه فریاد میشوند، نه فراموش...


فرار

چندخطی گاهی مشتاقانه فرار میکنند

به هیچ های هیچ

نبودهای نبود

یکی نبود یکی نبود

هیچکس نبود

خیال های خیالی

فرصتی برای خنده دیگران

فرصتی برای نبودن

هیچ هیچ

نبود نبود

چند خطی گاهی فرار میکنند

برای هیچ

چکش عدالت

و آنگاه در چندین صور دمیده شد

ترانه ها همه از خواب برخاستند

و هویت سرایندگانشان را انکار کردند

و ترانه سرایان عرق سرد پیشانیشان را پاک

خداوند با لبخند موزیانه ای اطراف را نگاه کرد

چکش عدالت را بر میز کوبید

و گفت: برای امروز کافی است،

فردا هیتلر را محاکمه میکنیم!

باور

از کنار کوهها بی توجه نگذشتم 

قله هایشان را دیدم و باور کردم

پوشیده در برفها

پای بر قله هایشان نهادم

تا مرا باور کنند!

تا به خورشید نزدیکتر شوم

همانقدر که آتشش مرا نمی‌سوزاند 


از کنار دریاها

قایق ها

درخت ها

رودها

صخره ها

پرنده ها

از کنار جاده ها بی‌تفاوت نگذشتم


چگونه می‌توانستم انسان را نادیده بگیرم؟

بام امامزاده

و من اینجا

تک و تنها

بر بام تمام امامزاده ها

و شرافت خون شهدا

و شگفت انگیزی ناتمام روزها

ایستاده ام

و صدایت میزنم....

نخود

عقرب عقرب خرچنگ، خرچنگ چنتا نخود بیریز،،،،

همه بگیییید،،،

عاااااقاااااا تو کجااااااییییییی؟ زودتر بیاااااااا خودتو بهم نشووووون بدههههههههههه،،،،

جبر و اختیار

جبر و اختیار به نظر من هردو وجود دارند و باید در زندگی بهشون توجه بشه. اینکه ما بتونیم با مسائل جبری زندگی خودمون کنار بیایم یا فقط با خودمون خوددرگیری داشته باشیم به اختیار خودمون هست! 

در مورد نیچه و ابرانسان

اصلا نیچه خودش گقته ابر انسان! نگفته ابرمرد! یعنی به ابر زن هم اعتقاد داشته و من هم خودم اعتقاد دارم. اعتقاد راسخ دارم که ابر مردان و ابر زنان زیادی همین الان روی کره زمین دارن زندگی میکنن که همه فرزندان نیچه هستند. شاید برخی ابر مردان و ابر زنان بزرگی هم وجود داشته باشند که نوادگان نیچه باشند. البته من خودم فکر نمیکنم نیچه با عبارت نوادگان نیچه خیلی حال کنه! بیشتر همه رو فرزندان خودش میدونه! حالا اصلا چی میخواستم بگم؟ من نمیدونم این آدمهای سمپاشی که میان میگن نیچه با بانوان بد بوده و زن ستیز بوده و غیره و ذلک.... خب آدمهای ناحسابی مردا که زن نیستن! مردا مردن! این تقصیر زناس که همشون میخوان بگیرن مردارو زن کنن، ولی مردا نمیتونن زن بشن و باید برن ابرمرد بشن، زنا هم بجای اینکه بگیرن مردارو زن کنت برن ابرزن بشن! اصلا خودش میگفته من درباره زنان خیلی چیز میدونم. به هر حال استاد دانشگاه بوده، اونم استاد تراز اول فلسفه، ولی بیچاره یه مشکل بزرگ داشته، اونم اینکه ۹ ماه از سال سردردهای میگرن عجیبی داشته که به حال تهوع و خونریزی گوارشی منجر میشده! خب بابا بیخیال، چرا شوما اینقده از عمو نیچه مو بدتون میاد؟ نکنه مارش گزیده شمارو!

درباره تعالی آدمیزاد

درباره تعالی آدمیزاد، دیدگاه من اینه که مطابق با فرمان و خواست خداوند، بشر محکوم به حرکت به سمت رشد وتعالی هست. حالا اینکه یه عده دلشون بخواد مثل گوسفند زندگی کنن به نظر من با تعالی بشر خیلی سازگار نیست، همین. ذت زیاد!

عشق

فکر میکنم بدیهی ترین چیز در عشق این هست که آدم بخواد به طرفش برسه، اگه آدم خودش نخواد چطور میتونه اسم اون چیز عشق باشه. و فکر می‌کنم همه ما با قدرت لایزال عشق آشنا هستیم،،،، پس آدم مگه مریضه با عشق در بیفته؟ منتهی حرف حساب اینه که آدم عشقو باید بره حالشو ببره نه اینکه بره بدبختیشو بکشه، حتی اگر این باعث بشه که فاصله ای بین عاشق و عاشقه هنوز باقی مونده باشه!

Sane - Archive

 

Metallica- 72 seasons

Feeding on the wrath of man
Shot down, traumatic
Time haunted by the past
Long gone, dogmatic
Although the die is cast
Shot down, volcanic
But what is gone is gone and done
Look back, psychotic
No chance before this life began

Staring into black light
Dominating birthright

Wrath of man
Leaching through, split in two
Wrath of man
Crash into point of view
Wrath of man
Violence, inheritance
Wrath of man
Thrive upon, feeding on
Seventy-two seasons gone

Feeding on the wrath of man
Shoot back, erratic
Mad seasons take their toll
New mask, chaotic
Completely lost control
Shoot back, fanatic
Wither under looming shadow cast
Slip back, narcotic
Blinded by the ashes of the past

Staring into black light
Choking on the stage fright

Wrath of man
Lеaching through, split in two
Wrath of man
Crash into point of view
Wrath of man
Violence, inhеritance
Wrath of man
Thrive upon, feeding on
Seventy-two seasons gone

Piercing through, cut in two
Polarize
Point of view crash into
Paralyze

Feeding on the wrath of man
Man down, barbaric
Quick fire machine gun thoughts
Deep seed, stigmatic
Some have and some have not
Man down, demonic
No mercy from the ghost within
Turn back, hypnotic
There's breathing out, but not back in

Staring into black light
Permanently midnight

Wrath of man
Leaching through, split in two
Wrath of man
Crash into point of view
Wrath of man
Violence, inheritance
Wrath of man
Thrive upon, feeding on
Seventy-two seasons gone

Feeding on the wrath of man

Subscribe to Loudwire on 


 

طمطراق

پر طمطراقتر نبود

دستهای من

از وسعت بی پایان

بی سرپناهی همه عالم هستی

هنوز اما

به حقانیت 

ایستادن پاهایم

بر روی زمین

ایمان دارم!

آنوقت

آنوقت دیگر صدایی نمی آمد

و دیگر هرگز دلهره ای سر درگم

بدنبال خویشتن نمیگشت

و دیگر تمام آسمان

با تمام دلتنگی اش

به جستجوی تو آمده بود

آسمان...

آسمان کار عجیبیست،

خدا میداند!

اسب حیوان نجیبیست،

خدا میداند!


گاه روحم به تمنای کسی پر شعف است،

رسم بی همهمه راه،

خدا میداند!


وقت رفتن نگهت چشمه دریایی بود،

راز آن چشمه جوشان ز دل کوه،

خدا میداند!


«آسمان کشتی ارباب هنر میشکند»

حکمت صعبی این راه خدا میداند!

آزادی 2

کبوتر سپیدیست آزادی

وقتی از بارگاه ملکوتی ات

پرمیکشد به آسمان

خورشید کناره می‌گیرد

و نگاه‌ها به روشنی نگاهت می افتد

تا فراموش شود سردی خاک

و احساس اوج بگیرد

و خون در رگها بجوشد

و نوری ارغوانی رنگ

غمها را سیال کند

تا خون!


تا مغز استخوان،،،

و تا رویایی دست نیافتنی...

تا روشنی نگاهت...

آزادی

دستهایمان را بریده اند

وقتی دست دراز کردیم

تا آن سیب قرمز را بچینیم

باغبان دستهایمان را برید

از باغ بیرونمان کرد

پاهایمان را بریده اند

وقتی خواستیم پا بگذاریم آنطرف خط

وقتی خواستیم نگندیم


گفتند شما محکومید به گندیدن


زبانمان را بریده اند

دهانمان را دوخته اند


گفتند همه جا نمیتوان حرف زد

هر چیزی را نمیتوان گفت

به هر چیزی نمیتوان خندید


خواستیم بپرسیم

پس کجا میتوان حرف زد

چه میتوان گفت

به چه چیزی میتواند خندید؟


یادمان افتاد که زبانمان را بریده اند

و دهانمان را دوخته اند

پس حرف نمیتوانیم بزنیم

دستهایمان را بریده اند

پس نمیتوانیم بنویسیم


همه اینها به کنار

من و تو یک لحظه سرمان را چرخاندیم

که همدیگر را ببینیم

از بی دستی و بی پایی و دهان دوختگی هم بدمان آمد

آنقدر بدمان آمد که چشمهایمان را بستیم

حالا چشم هم نداریم!

از پشت پرده های چشم هنوز

نور ضعیفی به اعصاب پشت چشم میرسد

همین امروز و فرداست که

یک چشم بند روی چشممان بگذارند

یا سطل زباله ای چیزی روی سرمان

که آن نور هم به اعصابمان نرسد

آخرش؟

این آخرش این شد از دلهره های همیشگی

این آخرش این شد

این بیخیالی های همیشگی!

این دلهره های همیشگی

که با بیخیالی من را بازیچه خود کرده اند

این آخرش این شد

اثبات خویشتن!

در صدد اثبات خویشتنم،

آنچنان بیهوده،

که تنها صدایی ناموزون پاسخم را میدهد!

صدایی ناموزون که دربردارنده تمامی دردهای من است!

آنچنان ناموزون...

که کسی دیگر در صدد اثبات خویشتن برنیاید!

تصمیم سیاسی

با خودم قرار گذاشته بودم

که دیگر شعر ننویسم

آخر شعرهایی

که جایی چاپ نشوند

ارزش ریالی ندارند

حالا بماند ...

که ارزش ریالی به درد شعر نمیخورد

این تصمیم سیاسی درستی نیست

که شعرهایم را چاپ کنم

برای همین

با خودم

قرار

گذاشتم

که دیگر شعر ننویسم

چیزی به حد کافی به شما مربوط نمیشود

همه چیز به خودم مربوط است

شما از خواندن شعر های من 

لذت نخواهید برد

لجتان در خواهد آمد!

از من بدتان خواهد آمد!

پس همان بهتر

که شعر ننویسم! 


تهدید!

آهای روشنی،

آهای روشنایی روز،

آهای...

آهای...

زودتر سرو کله خودتو نشون بده

وگرنه، وگرنه، تهدید میکنم!

میگیرم میخوابم!

یه خواب طولانی!

از جوک و شعبده بازی هم خبری نیست،

از ملق بازی هم خبری نیست،

یالا خودتو تکون بده!

اعصاب حسی من کاملا تعطیل شده

دیگه سرما رو هم حس نمیکنم

اگه باور نمیکنی

اگه خیال میکنی وقتی برای لوس بازی باقی مونده

سخت در اشتباهی!

آهای روشنی

برای بار آخر...

آهای...

آهای...

صدا نمیاد؟


صدا

از پنجره دیدم

که کسی مرا صدا میزد

صدا آنچنان دوردست بود

که واضح به گوش نمیرسید

کنجکاو شدم!

شاید از جنس صداهایی بود

که سالها بود دیگر به گوش من نخورده بود

شاید شاعری برایم شعری سروده بود

شاید آوازه خوانی برایم آوازی میخواند

شاید باید کاری میکردم!

اندکی مضطرب شدم

شاید خبری در راه بود

شاید کاری باید میکردم!

یا لااقل شعری باید مینوشتم...


خداوندا!

خداوندا من یک آشنا میخواهم

میخواهم حرفهایم را به او بگویم

خداوندا میشود پینک فلوید

یا شاید فردی مرکوری را زنده کنی؟

خداوندا میشود راجر واترز را ببینم؟

خداوندا میشود با جیمز هتفیلد از خاطراتمان صحبت کنیم؟

خداوندا میشود کهکشانها را به نامم کنی؟

و آسمانها را در اختیارم بگذاری؟

خداوندا من برای دنیا خیلی برنامه ها دارم!

خداوندا باید برای خیلی ها شعر بنویسم

آنهم اینطوری بدون وزن و قافیه!

خداوندا مرا بخاطر گناهانم ببخش!


حقیقت

ترس وجودش را فرا گرفته است

ذهنش را و روحش را

همه کلماتش را

آنکه بجای حرف زدن با گلوله سخن میگوید

گلوله سخن میگوید!

نه چندان نو که بتوان بر سر در خانه ای آویخت

نه چندان زیبا که بتوان مسجدی با آن کاشی کرد

اما مگر تفنگها نبودند؟

مگر همین تفنگها نجاتمان ندادند؟

***************************

عدالت در روح جهان جاریست

روزی روزگاری باز خواهم گشت

در هیبت صدایی

آنچنان که دنیا را معنی داده ام

عمرم اما شاید به آن روز قد ندهد!

من با چشمهای بسته دعا میکنم!

**************************

گمان کردند شاید 

با زور بتوان حقانیت چیزی را ثابت کرد

و شیطان لبخند زد

تفنگها بت شدند

و جنون آغاز شد!

جنونی در راه اندیشه ها

چه تناقض مضحکی!

و ذهن که باید دریچه ای رو به فردا باشد

آنچنان در هیاهوی جنون آمیز

غبار گرفته است

که بدیهی ترین چیزها نیز

دشوار مینماید!

***************

جماعت کودکان ناراضی

جماعت بیگانگان

جماعت اغتشاشگر

جماعت بیهودگان

همه در پی انکار حقیقتی که نمیدانستند بر آمدند!

حقیقت کجا گم شده بود؟

********************

شروع قصه مشخص نیست

تولد من یا تولد تو یا تولد دیگری

هر سه به نظاره نشستیم

دنیایی را که در آن فقر و ظلم بیداد میکرد

کسی به تلاش برآمد و بلند شد!

او میدانست چه باید کرد!

صدایش به گوش جهانیان رسید

تفنگداران خسته به دورش حلقه زدند

و شاعران زیر سایه اش شعری سرودند!

********************************

روزگاران گذشتند

خورشید تازه ای برآمده بود

گروهی به انکار حقیقت برآمدند

ژرفای حقیقت در خور راحت طلبیشان نبود

دنبال تفنگها رفتند

تفنگ ها دوباره بت شدند

اما مگر تفنگها نبودند؟

مگر تفنگها نیستند؟

مگر تفنگها نبودند که نجاتمان دادند؟

حقیقت کجا گم شده بود؟


قتل عام

قتل عام بتها را 

از لحظه تولد آغاز کردم

وقتی نخواسته بودم بدنیا بیایم!

اینگونه دیوانه بازیها را

میگویند باید تمام کرد

آخر میدانید؟

بتها هم گناه دارند

گوشهایشان دراز است

دماغهای گنده دارند

کلی چیز بهشان آویزان است

کلی آدم هم دوستشان دارند


دستهای آهنی

کجای داستان خوابم برد

که دستهای خودم را ندیدم؟

کجا بیهوده نشستم

که پایه های صندلی شکست؟

و سقف روی سرم خراب شد؟

کت و شلوار و کرواتم 

سالهاست که توی کمد خاک میخورند

من با تی شرت

شلوار جین

و دمپایی ام 

هنوز از چی فرار میکنم؟

چه کسی میتوان از دست من

عصبانی نباشد؟

خدای چه کسی را دزدیده ام؟

کدام مجسمه را تراشیده ام؟

که ابرویش زخمی بود؟

کدام صندلی مال من است؟

پایه هایش محکم باشد لطفا

کدام سقف مال من است؟

تیرآهنش حسابی محکم باشد لطفا

خودخواهی هایم مال خودم!

خودم مال تو!

دستهای من را بگیر

و همه سقف ها را محکم کن

دستهای من آهنی است!


درد دل

کج نگاهی کردی و دینم به طغیان آمده

باز اگر پیدا شوی گویم که مهمان آمده

...

گویی از فکرت برون رفته است اندوه دلم

نیک دانم باز هم دوران هجران آمده

...

گفتگویی صحبتی کاری اگر داری بگو

باز اندوه دلم خاموش و پنهان آمده

...

یاد دارم گفته بودی درس را بیرون کنم

روحم از این درس هر شب شاد و خندان آمده

...

آنقدر بیرون زعالم رفت و آمد کرده ام

هر دو عالم از فراغت مست و حیران آمده

...

ای خدا گر باز هم فردا شود!

باز هم گویم خدایی بهر این جان آمده

...

اشک چشمی گر بخواهی باد تقدیم دلت

من دلم از دوری ات در بند دربان آمده

دفتر خالی

این دفتر تا انتها صفحه خالی دارد

کتاب نیست!

دفتر با کتاب فرق دارد،

چند سالگی آموخته بودم؟

آهان! سه سالگی...

دفتر را مینویسند

کتاب را میخوانند

دفتر را آدم خودش

کتاب را دیگران!

دفتر تویش مشق مینویسند

انگشت های آدم درد میگیرد

حوصله آدم سر میرود

من حتما آدم نیستم

هر چی دوست دارم مینویسم!

حالا بیا توی گوش من تکرار کن

همه مشقهایت را 

و همه اراجیفم را

بیا توی گوش من باز سوت بکش

سوت قطار بکش

سوت قطار بلند است

سرم درد میگیرد

آخر سر مجبورم بگویم

آن مرد اسب دارد

آن مرد با اسب آمد

بابا نان داد

آن مرد در باران آمد!


وقت عبور

دیگر نه انسانم، نه ترجمه شب

در امتداد جدولهای دراز

سفید و سیاه

زرد و سیاه

حتی قرمز و سفید

یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر!


آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند!

مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام،

وقتی چکمه های خیس پایم بود

و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود


مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره

مثل نگاهم که از عابران

اندک انگیزه ای هنوز شاید،

اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره


و تماشای عابران نمیخواند

(کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز)

دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم

نه شامگاه از بوسه ای میمیرم


دیگر فراموش کرده ام

که من از عابران کوچه نیستم

دیگر فراموش کرده ام

که نمایش عابران فقط برای تماشاست!

وظیفه

انسان را بی شک وظیفه ای است

بی شک!

اگر وظیفه ای نیست،

آنگاه به چه باید شک کرد؟

و اگر شکی نیست؟

چرا اینهمه دنیا بهم ریخته است!

و اگر شکی در وظیفه ای نیست،

چرا اینهمه ناراضیند؟

و اگر شکی هست؟

آن کدام کوتاهی است؟

که به آن مشکوکیم؟

اگر به چیزی مشکوک نیستیم،

پس چرا اینهمه مینالیم؟

و اگر اینهمه نمینالیم،

پس ناراحتیمان بابت چیست؟

هزار سال دیگر

شاید هزار سال دیگر برگردم،

چه میشود؟

اگر؟

هزار سال دیگر؟

شاید دیگر،

شاید دیگر اینگونه!

دیگر اینگونه؟

شاید،

دیگر،

اینگونه،

خیالپردازی نمیکردم!

نفس

بیگمان باز سفر باید کرد

تا نفس هست خطر باید کرد

...

تا فراموشی اندوه شبی باید خفت

از بد حادثه تا صبح گذر باید کرد

...

غم اگر عزم به ویرانی بستان دارد

با سرشک آفت غم باز به در باید کرد

...

جگرم سوخته، تن خسته و زار است ولی

سرخ لبهای تو با خون جگر باید کرد

...

اهل میخانه اگر صافی و مومن باشند

بر گل و ساغر و پیمانه نظر باید کرد

...

قرص ماه ار دو شبی کامل و خندان گردید

از مه و روی خوشش حظ بصر باید کرد

...

خوشتر از دوستی و معرفتم کاری نیست

اگر این کار نشد کار دگر باید کرد

...

بازی دور زمان صبر و شکیبم برده است

ولی از رنگ و ریا جمله حذر باید کرد

نشنیدم

از ابر شنیدم

از باد شنیدم

از آسمان شنیدم

در خواب دیدم

از زمین و آسمان شنیدم

از تو اما صدایی نیامد

مرده مثل

مثل دیوار است تمنای پر صدای قطره ها

مثل باران است

مثل باران است

پر صدای ...

پر صدای بی بهای قطره ها

چه کسی نظاره میکند؟

چه کسی؟

چه کسی؟

چه کسی؟

پربهای قطره ها...

چه کسی از پس دیروز؟

فنای من را؟

از کجا؟

چه کسی؟

...

آشفته مثل مرده ها...

مرده مثل...


مر از این غصه!

مر از این غصه سرانجام گذشتم،


                                که دلم عزم سفر کرد


                                                       و


                              به در گاه تو هر بار سزاوار نشستم!




غم از این غصه سفر کرد


                                      دگر بار


                                      که هر بار


                                      دم درگاه تو، بی دلهره، بی دغدغه،


                                                                            صد بار نشستم،


                                        مر از این غصه سرانجام گذشتم!


                                                                  که دلم قصد خطر کرد و


                                                                        دگربار لطیفی به سخن باز،


                                                                        به صد دلهره، بی دغدغه، هر بار،


                                                                        مر از این غصه سرانجام گذر کرد!


                                                                                                                               و


                                                                        دلم عزم سفر کرد


                                                                                                 و


                                                                        ز درگاه تو هر بار سزاوار گذر کرد و !


                                                                       مر از این غصه سر انجام گذر کرد و !


                                                                                                  و


                                                                       دگر بار لطیفی! قصد خطر کرد و !


                                                                       مر از این غصه سرانجام گذر کرد!

لکه ماه

روی ماه یه لکه داره

بعضی وقتا معلومه

بعضی وقتا که حتما اینورش به ماس

و اندازش متوسطه!

خداجونم هدفت از این کار چی بوده؟

یعنی اونم مهمه؟

میدونم بیخود سوال پیچت کردم باز...


حتما باید منو جریمه کنی،

بهم باز حالی کنی که اگه واسه خاطر اون نبود،

من خیلی زود پیر و فرتوت میشدم!


ولی من که اعتراض نکردم

فقط سوال داشتم

میدونم کسی نباید سوالی رو واسه بار اول بپرسه

ولی از کجا معلوم بار اول من پرسیدم؟

یعنی از اینهمه میلیارد آدم تا حالا کسی نپرسیده بود؟

لازم نیست

لازم نیست دیگر،

در گوش من سوت بکشید!

من خودم،

مدتهای مدیدی است،

که مغزم سوت کشیده است!


مثلا بار اولی که خیلی جدی،

به پرواز پرندگان دقت کردم،

و به خاطر آوردم،

کسی به پرواز پرندگان درست دقت نمیکند!


مثلا وقتی صدای کفشدوزک را شنیدم،

و به خاطر آوردم،

کفشدوزک بعضی وقتها مرا صدا میکند!


مثلا وقتی رو به دیوار کردم،

و هرچه از دهانم در می آمد گفتم،

و دیوار نیز بدون رودروایستی،

رو به من کرد و،

هر چه از دهانش در میامد گفت!

گیتار عظیم الجثه

گیتار عظیم الجثه

طرح نود و هشتم

نقاشی بیریخت هزارم

بدون ارزش هنری

بدون قیمت

زاده همه دردهای  متولد نشده

که شاخه های درختی با ریشه های فراوانش

که نمیتوان به درستی کشید

در پایین نقاشی کاملا مشخص است

تازه از کجا معلوم بتوان کسی را درباره اش قانع کرد؟

که طرح خوبی باشد!


تازه مشخص است که حتی ارزش هنری ندارد

فقط میتوان درباره اش

شعری نوشت!

کنج خلوت

زندگی در این

کنج خلوت

رویایی شده است

برای خیلی‌ها


آسمان تنها نمی‌ماند

دستهایش را

رو به زمین دراز می‌کند

و از آن شراب ارغوانی رنگ

جرعه ای سرمیکشد


بیا در این کنج خلوت هم

تافته جدابافته نباش

برای دلها دل بسوزان

دلهای ارغوانی رنگ!

قافیه 2

این قافیه شعرش به آخر نمیرسد

اینبار خط به آخر دفتر نمیرسد

این لحظه های دمدمی به ما دم نمیدهند

این کار ناکسی زما سر نمیزند

این جمله ها جدا دگر حرفها جداست

این مدعی دگر حرف دیگر نمیزند!

قافیه

از قافیه بی بهره نیستم!


از قافیه؟

بی بهره؟

نباید بود!


اما این مگر شما نبودید؟

این مگر شما نبودید؟

که باری از من قافیه خواستید؟

و این مگر شما نیستید؟

که به قافیه اعتراض میکنید؟


این مگر شما نبودید؟

که تاب تحمل این تهمتها را نداشتید؟

و این مگر شما نیستید؟

که دیگر!

گمان میکنید،

باز باید از قافیه سرود؟