شاید هزار سال دیگر برگردم،
چه میشود؟
اگر؟
هزار سال دیگر؟
شاید دیگر،
شاید دیگر اینگونه!
دیگر اینگونه؟
شاید،
دیگر،
اینگونه،
خیالپردازی نمیکردم!
برای شعرهایم نگرانم
برای همه شعرهایی که چیز دیگری نیستند
برای همه شعرهایی که دستهای آلوده ای به آنها نمیرسند
برای همه شعرهایی که درهای بسته ای نیستند
برای همه شعرهایی که شوخی سنگینی نیستند
و برای همه شوخی هایی
که در بند همه دلهره هایی
که این شعرها را سروده اند
تنها ناجی لحظاتی هستند
که بی دلهره میگذرانم
برای خاطر همه شعرهایی
که به آنها دل بسته ام
و برای خاطر همه دستهای دیگری
که این شعرها را نمینویسند اما،
در پی چیز دیگری نیز نیستند!
شعرهای جدیدم را،
به چه کسی تقدیم کنم؟
دیگر گمان میکنید!
دیگر گمان میکنید،
به قدری دروغم،
که دیگر،
شعرهایم را فراموش کرده اید!
وای از دست قافیه!
سایه ها از مرز آبهای کم عمق اقیانوس گذشته اند...
بی آنکه حتی اندکی تر شده باشند...
و ما هنوز اما، از ترس سردی آب ایستاده ایم در ساحل...
بی آنکه تنی به آب زده باشیم...
Victim of love, I see a broken heart
You got your stories to tell
Victim of love, it’s such an easy part
And you know how to play it so well
Some people never come clean
I think you know what I mean
You’re walkin’ the wire of pain and desire
Looking for love in between
Tell me your secrets; I’ll tell you mine
This ain’t no time to be cool
And tell all your girlfriends
Your "been around the world" friends
That talk is for losers and fools
Victim of love, I see a broken heart
I could be wrong, but I’m not, no, I'm not
Victim of love, we’re not so far apart
Show me, what kind of love have you got?
Victim of love, I see a broken heart
I could be wrong, but I’m not
Victim of love, we’re not so far apart
What kind of love have you got?
Victim of love, you’re just a victim of love
I could be wrong, but I’m not, no, I'm not
Victim of love, now you’re a victim of love
What kind of love have you got?
What kind of love have you got?
What kind of love have you got?
این آخرش این شد،
از دغدغه های همیشگی،
این آخرش این شد،
این بیخیالی های همیشگی،
این بیخیالی هایی که،
این دغدغه های همیشگی را،
به سخره میگیرند،
این دغدغه های همیشگی،
که ما را به دستی دیگر اسیر خود کرده اند!
این آخرش این شد باز!
باید سوتی داد جناب شاعر
باید خود را به مخاطره انداخت
خیال نکنید ما همه چیز را میدانستیم
ما همه خیال میکردیم برنده نمیشویم
ما همه از خدایمان بود که برنده نشده بودیم
ما همه از برنده شدن خیری ندیدیم
ما همه یک بادمجان پای چشممان سبز شد
ما همه سوتی داده بودیم
باید سوتی داد جناب شاعر
باید خود را به مخاطره انداخت!
چه احتیاجی به نوشتن هست؟
بگذارید من تنها،
بگذارید من تنها خواننده کتابی باشم!
که کس دیگری نمیتواند بخواند!
چه احتیاجی به نوشتن نیست؟
وقتی کسی تنها،
تنها نویسنده کتابی است!
که کسی نمیتواند بخواند!
چه احتیاجی به دیدن هست؟
وقتی کسی نمیتواند،
آخرین نویسنده کتابی را ببیند!
و چه احتیاجی به دیدن نیست؟
وقتی کسی نمیتواند،
تنها خواننده کتابی باشد!
در صدد اثبات خویشتنم،
آنچنان بیهوده،
که تنها صدایی ناموزون پاسخم میدهد،
پاسخی خنده آور،
که چنان دربردارنده دردهای من است،
که دردم را دو چندان میکند،
چنان که دیگر کسی،
در صدد اثبات خویشتن برنیاید!
امروزه،
شعر گفتن،
به کار ساده ای بدل گشته است،
فقط کافی است رو داشته باشی!
مثلا:
اگر رهگذری عادی از کنار تو رد شد،
میتوانی از او بخواهی برایت شعری بسراید،
او حتما برایت شعری خواهد نوشت،
تو حتما خواهی شنید،
و حتما به تمامی باورهای خود ایمان خواهی آورد!
Theorem 1: Using Nationality for Peace Talks is Least Effective!
Proof:
Lemma 1: When We Bleed We Bleed the Same!
Lemma 2: Life is a Bitch!
Using Lemma 1 and Lemma 2 we prove using nationality during peace talks is extremely counter productive and it can even provoke more war and violence in the world, instead, we can use objects, for instance, we can form groups of objects, animals, fruits (to be fair about politicians) or pieces of technology, or any other sort of artifacts that represents their thoughts in order to represent their thoughts at least! using terms such as nationality during talks, one can easily lose track of what those terms actually mean once they have spoken a few lines and blah blah blah blah
من، یک بیجانویس
من، یک شاعر سرگردان
من، یک دیر شده ای، دریر پا
دلهره ای بی سرانجام
دستی بی پاسخ بر همهمه فکرها
من، نا آشنایی بی پروا
من، خفته در بالهای کبوتری ناپیدا
من بی صد استخوانی بی سپر
من، صد بار، ز کرده خود رنجیده ای، بی همسفر
من، باز از دم جاده گذر خواهم کرد،
من، باز از بد حادثه حذر خواهم کرد!
آنوقت دیگر صدایی نمی آمد
و دیگر هرگز دلهره ای سر درگم
بدنبال خویشتن نمیگشت
و دیگر تمام آسمان
با تمام دلتنگی اش
به جستجوی تو آمده بود
صبحها باز چو بیدار شود خفته من
قصه آغاز شود بر بدن خسته من
...
حرفها حادثه ها ناله و گه آه شوند
آه ها! با دل هر واقعه همراه شوند
...
ذهن بازیچه و در بازی خود گم شده است
فکرها ملغمه بازی مردم شده است
...
روح از پرسه زدن مرد دگر جانی نیست
غم برای دل من هیچ دگر واژه آسانی نیست!
...
شب نوید به ثمر آمدن فردا نیست
در دلم ذره ای از شور و شعف پیدا نیست
...
کاش امشب اگر از خواب دری باز شود
خواب من تجربه دیدن پرواز شود!
دیگر نه انسانم، نه ترجمه شب
در امتداد جدولهای دراز
سفید و سیاه
زرد و سیاه
حتی قرمز و سفید
یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر!
آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند!
مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام،
وقتی چکمه های خیس پایم بود
و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود
مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره
مثل نگاهم که از عابران
اندک انگیزه ای هنوز شاید،
اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره
و تماشای عابران نمیخواند
(کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز)
دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم
نه شامگاه از بوسه ای میمیرم
دیگر فراموش کرده ام
که من از عابران کوچه نیستم
دیگر فراموش کرده ام
که نمایش عابران فقط برای تماشاست!
الهم زهر سکون دنده یک!
الهم زهر نان دنده دو!
الهم زهر قان دنده سه!
الهم زهر تکرار دنده چهار!
الهم زهر فراموشی دنده پنج!
الهم زهر انکار دنده دنده شیش!
الهم زهر اصرار دنده هفت!
الهم زهر اجبار دنده هشت!
الهم زهر کل مریضا، و کل کل تصادفا، و چپا، و دقیقا، و عمیقا، و عجیبا، و عجیلا، و عقیلا دنده نه!
الهم حفظنا من الدنده ده و دنده یازده و دنده دوازده و نده سیزده و و حفظنا من الکل دنده ما فیها و من الکل دنده ما فوقها!
کیم، لازم نیست حالا موشکاتو واسه حمله به همه دنیا آماده کنی، کافیه فقط چند نفرو غیر از من اعدام کنی تا اوضاع یه کمی سر و سامون پیدا کنه!
مو جیونگ بون، آشپز خرده پای حزب کبیر!
مر از این غصه سرانجام گذشتم،
که دلم عزم سفر کرد
و
به در گاه تو هر بار سزاوار نشستم!
غم از این غصه سفر کرد
دگر بار
که هر بار
دم درگاه تو، بی دلهره، بی دغدغه،
صد بار نشستم،
مر از این غصه سرانجام گذشتم!
که دلم قصد خطر کرد و
دگربار لطیفی به سخن باز،
به صد دلهره، بی دغدغه، هر بار،
مر از این غصه سرانجام گذر کرد!
و
دلم عزم سفر کرد
و
ز درگاه تو هر بار سزاوار گذر کرد و !
مر از این غصه سر انجام گذر کرد و !
و
دگر بار لطیفی! قصد خطر کرد و !
مر از این غصه سرانجام گذر کرد!