در فراموشی ما بیخبران حیرانند
چون که خاموش نشستیم، فراموش شدند
...
بیخبر، خرم و خوشدل سر غوغا کردیم
مست، از گریه هر ثانیه دمنوش شدند
...
چون که گریان ز همان ثانیه بی جان گشتند
باز از بهر رضای همه مدهوش شدند
...
چون همه باز ز رنگ دگری پژمردند
با تو دیوار سخن گفت، سیه پوش شدند!
...
بس که بهر دل خود با تو سیه پوشیدیم
خصم هر قافیه، بد قافیه بر دوش شدند
...
دین و دل را خبری نیست، قماری برپاست
ختم هر قافیه بر فتنه هر قافیه سرپوش شدم
...
با تو روز دگری باز سخن میگفتم
حرف فردا نزدی، سالم و بیهوش شدم!