نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

آغاز (احمد شاملو)

بی گاهان

به غربت

به زمانی که خود در نرسیده بود -


چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،

و قلبم در خلا تپیدن آغاز کرد


گهواره تکرار را ترک گفتم

در سرزمینی بی پرنده و بی بهار


نخستین سفرم باز آمدن بود از چشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،


بی آنکه با نخستین قدمهای نا آزموده نوپایی خویش به راهی دور رفته باشم


نخستین سفرم 

باز آمدن بود


دور دست امیدی نمی آموخت

لرزان 

بر پاهای نو راه

رو در افق سوزن ایستادم

دریافتم که بشارتی نیست

چرا که سرابی در میانه بود

دور دست امیدی نمی آموخت


دانستم که بشارتی نیست

این بیکرانه 

زندانی چندان عظیم بود که روح

از شرم ناتوانی

در اشک

پنهان میشد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.