نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

عیسای مسیح (لنگستون هیوز)

روی جاده مرگت به تو برخوردم

راهی که از اتفاق پیش گرفته بودم

بی آنکه بدانم 

تو از آن میگذری


هیاهوی جماعت که به گوشم آمد

خواستم برگردم 

اما کنجکاوی 

مانعم شد


از غریو هیاهو

ناگهان ضعفی عجیب عارضم شد

اما ماندم و 

پا پس نکشیدم


انبوه بی سر و پاها با تمام قوت غریو میکشید

اما چنان ضعیف بود

که به اقیانوسی بیمار و خفه می مانست


حلقه ای از خار خلنده بر سر داشتی

و به من نگاه نکردی

گذشتی و

بر دوش خود بردی 

همه محنت مرا.


پی نوشت 1: ترجمه از احمد شاملو


پی نوشت 2: بازگشت جاودانه همان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.