نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

عمو

امروز دم سوپرمارکت مترو انقلاب تا اومدم برم تو یه دختر دستفروش اومد جلو و گفت عمو برام خوراکی میخری؟ بهش گفتم چی میخوای؟ خانومی که پشت سرم بود به من لبخندی زد. تا گفتم چی میخوای سریع رفت توی قفسه قندها و یک بسته قند و یک بسته شکر برداشت. گفتم اینا چیه؟ گفت برای خونه میخوام عمو! گفتم قرارمون این نبود بیا برات کیک بخرم. گفت عمو بخر دیگه من میبرم خونه ما دوتایی میخوریم. بعد گفت با یه ساندویچ عمو! گفتم ساندویچ؟ ساندویچ دیگه اصلا توی قرارمون نبود. بعد رفت از گوشه یخچال اون ساندویچ گنده هه رو برداشت. گفتم این که خیلی زیاده پول ندارم! گفت خب دو نفریم عمو با هم بخوریم! گفتم نه اون زیاده یه چیز دیگه بردار. رفت یه ساندویچ کوچکتر برداشت. دیدم علاقه زیادی به سوسیس کالباس داره و دیدم اگه کالباس نخوره چیز زیادی رو توی زندگیش از دست نداده. خلاصه یه سالاد الویه براش خریدم. گفت عمو نونش رو هم خودم میخرم. یه آب میوه هم برای خودم برداشتم. همش شد شونزده هزار تومن. شونزده هزار تومن رو کارت کشیدم. گفت عمو یه نون هم میخری فقط هزار تومنه. گفتم نه دیگه اونو خودت گفتی میخری! گفت خیلی ممنون عمو و کیسه اش رو برداشت و رفت!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.