نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

شیمیتزه

"تفاهم با هم در هیچ زبانی به اندازه زبان مادری سخت نیست." (کارل کراوس)


یک اوشامی شامی بود که در یک وزه شه شامی در نوک یک ووبا زندگی میکرد. شبی یک اووگورو آمد و به اوشامی شامی گفت: شیمی، نه تاج تورو میخوام نه عصات رو، شامیتزه تورو میخوام. اوشامی شامی خندید: «پس بگرد، د شیمیته دئه. اگر اینجا در وزه شه تو شامیتزه منو دیدی برش دار.» 

اووگورو مدتی طولانی تمام سوراخ سنبه وزه شه شامی را کاوید تا دست آخر یک وولاندا دید و پیروزمندانه فریاد زد: شیمی بیا پیداش کردم! اوشامی شامی گفت: « عین تسه زهه گوش دراز حسابی زرنگی. حالا که پیداش کردی پس مال توئه. »

اووگورو آواز خوانان و خنده کنان از ووبا آمد پایین:


- من یه شامیتزه دارم! ببین شیمیده، این شامیتزه دیگه تمام عمر مال منه. توی خیابان برخورد به یه وورو گوی پیر. 


اووگورو گفت: «ووف! عین تسه زهه حسابی خری! نمیبینی چیزی رو که توی بغلت گرفتی یه وولانداس؟»

اووگورو زیر نور ماه خوب نگاه کرد. متوجه اشتباهش شد و غمگین، مثل کسی که نام چیزها را فراموش کرده باشد. تسوکه شیمیته نوشیمه، راهش را گرفت و رفت!


پی نوشت: بخشی از کتاب کافه زیر دریا نوشته استفانو بننی روزنامه نگار ایتالیایی و به ترجمه رضا قیصریه



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.