به من این را بارها گوشزد کرده بودند که ونکوور شهری است که هرگز نباید ترکش کرد. و من اصلا این را جدی نگرفته بودم. بعدها البته فهمیدم اما خب دیگر خیلی دیر شده بود... باید حساب خودم را با خیلی چیزها در زندگی سوا میکردم تا بتوانم فقدان بزرگ ونکوور را در زندگی تحمل کنم... خودم را بیهوده یافتم... ولی زندگی را بار دیگر دریافتم... و روی پاهای خود ایستادم... و لنگان لنگان دوباره باز راه رفتن آموختم... خاطره ای که هرگز فراموشش نخواهم کرد. خاطره ای که در کل زندگی مرا به دو نیم تقسیم کرده است... خاطره ای فراموش نشدنی... شبیه چیزهایی از قبیل متالیکا و پینک فلوید و رادیو هد و لئونارد کوهن و کلینت ایستوود و ناتالی پورتمن ...