نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

انگار من خواب تشریف دارم

انگار من خواب تشریف دارم... نمیدانم... ندیده ام... حس نکرده ام... در ذهنم توهمات خاصی جاری است... اصلا حواسم نیست... خیلی خب باشه... میتونم حواسمو جمع کنم... ده تا سیب دارم... هشت تاشو یک نفر خورده... دو تا سیب مانده... یکی از دو تا سیب گندیده... سر آن یکی هم دعواست... وسط دعوا هم همه دارند نرخ تعیین میکنند... حواسم باید به خیلی چیزها جمع باشد... ولی نمیتوانم... مجبورم من هم سر آن یک عدد سیب با همه دعوا کنم... تازه راحت هم نیست... همان یک عدد سیب کلی صاحب دارد... صاحب اصلی آن هم کسی است که هشت تا سیب را یکجا برداشته... بیشتر نمیتوانم حواسم را جمع کنم... انگار همه دارند توی دنیا دور باطل میزنند... بعضی ها هم اسم خودشان را گذاشته اند پروردگار متعال و دارند وسط دور باطل معرکه میگیرند... اسم این دور باطل را گذاشته اند سیاست و ماهایی که از سیاست بیزاریم حتما باید برویم جهنم... به خاطر کار پوچ سیاسی و عقاید پوپولیستی برخی در دنیا تا پای جان هم مبارزه میکنند... نمیدانم شاید معجزه ای دیده باشند که اینقدر بر عقاید خودشان استوارند... ولی یک چیز را در زندگی من هم یاد گرفته ام... مردن بدیهتا از تحمل خیلی چیزهای زندگی ساده تر است... مثلا اگر آدم بمیرد دیگر نیاز ندارد نگران پول درآوردن باشد... یا نگران وضعیت خودش در جامعه یا چیزهایی از این قبیل... خب خدا را شکر که جامعه ما رو به انحلال است... یعنی چه؟ یعنی در جامعه ما کسانی که پولهای قلمبه را درو میکنند هیچکدامشان شبیه من نیستند... نگاه کن! من خدا را در پستوی خانه نهان میکنم... آنها خدا را جار میزنند... نگاه کن... من از طرف خدا مسوول به اصلاح دیگران نیستم ولی آنها باید همه دنیا را به خودشان شبیه کنند... نگاه کن به نظر من کلاسیک و پست مدرن با هم تفاوتی ندارند... کلاسیک همان پست مدرن است چون در زمان خودش کلی هم پست مدرن بوده است... خیلی خب... قبول دارم پست مدرن گازش را گرفته است و دارد میرود... خیلی هم پشت سرش را نگاه نمیکند... خب پشت سر مگر چه خبر است؟ مگر ما کوریم؟ اصلا مگر سهراب سپهری نگفته پشت سر باد نمیآید؟ پشت سر خستگی تاریخ است... اصلا به درک... سهراب سپهری هم چرند گفته... اصلا سهراب سپهری هم مثل من جهان سومی بوده... خلاصه سرتان را درد نیاورم... مردم دنیا احساس تنهایی میکنند... مردم دنیا احساس بدبختی و محرومیت میکنند... مردم دنیا بیشتر از همیشه احساس بی پولی میکنند... اعداد و ارقام همگی ساختگیست... مثلا همین که میگویند سفره مردم کوچکتر شده و از این قبیل مسائل... مثلا خیلی ها هنوز میخواهند نفت را سر سفره ملت ببخشید املت نه یا چیزی شبیه به آن.... یا همان افراد بیاورند و بعد سرشان کلی گول بمالند... خدای من... مگر چقدر ایراد دارد که من بلد نباشم سر کسی گول بمالم؟ یا بلد نباشم تا سرحد مرگ با کسی مبارزه کنم؟ گفتم که... حواسم اصلا سر جایش نیست... انگار دارم برای برنامه پنجساله صدم برنامه ریزی میکنم... خب ولی در آن صورت خیلی خوب موفق شده ام سرم گول مالیده باشند... و دیگر خطری از جانب من متوجه ده شلمرود نباشد... ولی خب مسلما باز هم آنطور نیست... و باز هم توی ده شلمرود حسنی تک و تنها نیست... و باز هم موی بلند... روی سیاه... ناخون دراز... واه واه واه... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.