از
حوصله تنگ کوچه ها خارج است
از
حوصله تنگ من هم
همین
حرفهایی که نمیزنم
و
همه را تا با اشتیاق میرسند قورت میدهم
چنان
توی ذوق حرفها میزنم!
وقتی
فرار میکنند
خط
میزنم روی کاغذ که باز نگردند
باز
سلام میکنند!
-------
اینکه
غروبها دل ما تنگ است
از
دلتنگی غروب ها نیست
از
سرخی آسمان هم نیست
سرخی
آسمان هم اصلا از دلتنگی ما نیست!
حتی
حرفهایی که نمیزنیم اصلا از جنس این چرندیات نیست
که
سرخی آسمان را ببندد به ناف دلتنگی ما!
نه...
اینکه
غروبها دل ما میگیرد
از
دلتنگی غروب نیست
دلتنگی
ها غروب حوصله میکنند
سلام
میکنند، سر میزنند
آهسته،
آهسته
با
همان نگاه عاقل اندرسفیه
که
هر روز نثار خودم میکنم
نگاهشان
میکنم، خط میزنم
خط،
خط
باز
از زیر خطها سلام میکنند
-----
فرقی
هم مگر میکند؟
مادری
دیروز غروب
چیزی
زمزمه میکرد در گوش نوزادش
که
لالایی نبود
صدایش
حتما به جایی خواهد رسید
صدای
من اما
از
زیر خطها سلام میکند
باز
خط میکشم
باز
تکرار میکند
حتی
همه خطها را ادعا میکند!
میمانم
بی پناه پیش صدا و خطهای خودم
سکوت
میکنم... فایده ندارد!