نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

حال بد...

میگم حال من یه جوری بده که به این راحتیا درست شدنی نیست... حال بدم هم در هفته اخیر تشدید شده... مثلا احساس میکنم اگه بدنیا نمیومدم خیلی بهتر بود... احساس میکنم بدی حالم به طور کلی درست شدنی نیست... مثلا هر اتفاقی هم بیفته دیگه هر اتفاقی حتی اتفاقی که دهها میلیون نفر در مملکت آرزوش رو دارن بازم حال من درست شدنی نیست... حال من از بیخ خرابه... برای بهبود حال من بهانه های بچگانه شما کفایت نمیکنه... بهانه ها و دروغهای حسن کفایت نمیکنه... خیلی چیزهای دیگه هم کفایت نمیکنه که نمیتونم نام ببرم... برای درست شدن حال من شکست خوردن دوشمن هم کفایت نمیکنه... یه همچین حال خرابی دارم من... درسته توی زندگی خیلی بدشانس نبودم... ولی خب خوش شانسی نسبی ام هم فایده چندانی برام نداشت... مثلا به اندازه یک کودک آفریقایی که از گشنگی دنده هاش زده بیرون بدبخت نبودم... همیشه ولی دنیا برای من چیزی کم داشت... حالا فرقی نمیکنه شاید هم من زیادی بودم... به هر حال هیچوقت احساس دلچسبی از زندگی به من دست نداد و خیلی ها رو دارم که به خاطر احساس بدم نفرین کنم... اما خب خیلی هم تند نرم... مثلا سفیدپوستای ناف آمریکای شمالی هم بعضی وقتها دچار کسالت و مشکلاتی میشن... بیشتر از همه چیز بخاطر ایرادات دوشمن و اون وضع افتضاحشون... ولی خب مگه این ما نیستیم که باید به خاطر کسالت اونها با دوشمن در بیفتیم و بزنیم فکشو بیاریم پایین... همین دیگه همین... خیلی اصلا مطمئن نیستم که اگر دست خودم بود اینهمه با دوشمن در میفتادم... مثلا شاید میرفتم خر یکی دیگه رو میگرفتم که برام سود بیشتری داشته باشه... خب حالا مگه اصلا باید خر یکی رو گرفت؟ خب از اتاق فرمان میگن اونا خر مارو گرفتن نه ما خر اونارو... ولی خب در جواب اتاق فرمان باید بگم شما هم خر خیلی ها رو گرفتید... پس دنیا یه دنیاییه که هر کی بتونه خر بقیه رو میگیره... پس اینهمه اعتراضتون مال چیه؟ آهان مال دوران جنگه... خب بله یادم میاد خیلی دوران بدی بود... من خردسال بودم زمانی که جنگ شد... اما چی شد؟ چرا همون زمان جنگ هم اینهمه بی حساب و کتاب ما هزارتا هزارتا کشته دادیم؟ بعدش هم عکس همه شهدا رو زدیم اتوبان... خب این حرفها به من نیومده؟ آره این حرفها به من نیومده... من فقط اومدم بگم حالم خوش نیست... اعصاب هم ندارم... خواهش میکنم بیخیال من بشین... من با شماها فرق میکنم... میدونم قبولش براتون خیلی سخته که چیزی یا کسی با شما فرق داشته باشه... ولی این یکبارو به خاطر خودتون هم شده قبول کنید... اصلا حال بد منو بذارید به حساب گناهانم... آهان فهمیدم... شما نمیتونید تحمل کنید که کسی که به خاطر گناهان حالش بده توی جامعه شما زندگی کنه... اصلا صبر کنم بینیم بااااااا... مگه داش تو حال خودت خیلی ردیفه... تو که گناه نمیکنی دیگه چرا؟ به خاطر توطئه های دوشمنه نکنه؟ خوب اونکه به زودی شکست میخوره... پس دیگه از چی ناراحتی؟ نکنه از این ناراحتی که بچه هات و نوه هاتو تو آمریکای شمالی اونقدری که باید تحویل نمیگیرن... خب سعی کن واقع بین باشی... وقتی شما به اونا صبح تا شب فحش بدین اونا مرامشون بیشتر نمیکشه دیگه... میدونم تقصیر اوناس... اونا باید شماهارو بیشتر درک کنن... شماها قبیله خاصی هستید... شماها صدامو داعشو نفله کردید... شماها مثل خاری در چشم این و اون رفتید... شماها حال همه رو گرفتید... شماها خط قرمزتون رو هر روز روش رنگ میکشید که نکنه خدای ناکرده یه وقت رنگ و روش بپره... آره بابا شما ها حواستون جمعه... منم نمیخوام الکی سر هیچ و پوچ خودمو به دردسر بندازم... پس همین دیگه... ذت زیاد فعلا... خواستم بگم حال منم خیلی خوب نیست... ولی مسلما بدی حال من با بدی حال شما دلیلش تفاوت داره...  

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 15:50 http://golneveshteshgh.blogsky.com

اونوجوری بخواییم حساب کنیم حال هیشکی خوب نیس رفیق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.