نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

حقیقت

ترس وجودش را فرا گرفته است

ذهنش را و روحش را

همه کلماتش را

آنکه بجای حرف زدن با گلوله سخن میگوید

گلوله سخن میگوید!

نه چندان نو که بتوان بر سر در خانه ای آویخت

نه چندان زیبا که بتوان مسجدی با آن کاشی کرد

اما مگر تفنگها نبودند؟

مگر همین تفنگها نجاتمان ندادند؟

***************************

عدالت در روح جهان جاریست

روزی روزگاری باز خواهم گشت

در هیبت صدایی

آنچنان که دنیا را معنی داده ام

عمرم اما شاید به آن روز قد ندهد!

من با چشمهای بسته دعا میکنم!

**************************

گمان کردند شاید 

با زور بتوان حقانیت چیزی را ثابت کرد

و شیطان لبخند زد

تفنگها بت شدند

و جنون آغاز شد!

جنونی در راه اندیشه ها

چه تناقض مضحکی!

و ذهن که باید دریچه ای رو به فردا باشد

آنچنان در هیاهوی جنون آمیز

غبار گرفته است

که بدیهی ترین چیزها نیز

دشوار مینماید!

***************

جماعت کودکان ناراضی

جماعت بیگانگان

جماعت اغتشاشگر

جماعت بیهودگان

همه در پی انکار حقیقتی که نمیدانستند بر آمدند!

حقیقت کجا گم شده بود؟

********************

شروع قصه مشخص نیست

تولد من یا تولد تو یا تولد دیگری

هر سه به نظاره نشستیم

دنیایی را که در آن فقر و ظلم بیداد میکرد

کسی به تلاش برآمد و بلند شد!

او میدانست چه باید کرد!

صدایش به گوش جهانیان رسید

تفنگداران خسته به دورش حلقه زدند

و شاعران زیر سایه اش شعری سرودند!

********************************

روزگاران گذشتند

خورشید تازه ای برآمده بود

گروهی به انکار حقیقت برآمدند

ژرفای حقیقت در خور راحت طلبیشان نبود

دنبال تفنگها رفتند

تفنگ ها دوباره بت شدند

اما مگر تفنگها نبودند؟

مگر تفنگها نیستند؟

مگر تفنگها نبودند که نجاتمان دادند؟

حقیقت کجا گم شده بود؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.