نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

عشق خالتور

تف تو روح اون زخمهایی که باختنی نیست. مجبورت میکنه لات محل بشی و سرتو تو خیابون بگیری بالا. وگرنه خیالی نیست. اگه واسه خاطر بی مصرف بودن این بچه قرتی ها نبود پشیزی هم واسه این زخمهای لعنتی اهمیت قائل نمیشدم. میرفتم دنبال عشق و حال خودم. نه که حالا عشق و حالی نیست اما از کمبود عشق و حال ماییم و عشق خالتور. واسه حضرتش خیلی هم احترام قائلیم. هرچی نباشه، کم کمش اینه که لاتیم و دماغمون خیلی هم سربالا نیست. هر زخمی که اضافه میشه نه طاقتمونو کم میکنه نه خم به ابرو میاریم. فقط نفرتمونو بیشتر میکنه. بیشتر نفرتمونو هم دلمون نمیخواد سر این و اون خالی کنیم. تا اینکه، تا اینکه فشار به بیخ گلومون میرسه. اونوقته که ندای وا اسفا سر میدیم و خودمونو خلاص میکنیم از دنیا و مافیها. دیگه طاقت این نامردمیا نیست. این خالتور دیگه واسه من شده عادت. عادت همیشه و هر روزه. این عشق لعنتی. این عشق لعنتی خالتور که تموم شدنی نیست. هر جند وقت یه بار هم هوس میکنیم بشینیم دور هم و سیگار بکشیم و بخونیم که :‌ دلم مثل دلت خونه شقایق، چشام دریای بارونه شقایق... که بعدش دوباره یادمون میفته که آره دلمون مثل دل شقایق خونه و چشامون هم دریای بارونه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.