نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

زیر و بم های زمین

خیلی هم مهم نیست در زندگی چقدر آسوده زندگانی کنیم. یعنی آسوده خاطری و آسوده زندگانی کردن یک فضیلت به شمار نمی آید. به قول حافظ شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل... کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟ خب بله حتما با این لحنی که حافظ داره صحبت میکنه سبکباران ساحل ها بودن خیلی هم باحال نیست... بالاخره همه توی زندگی مشکل دارن. مشکلاتی که دیر یا زود گریبانگیرشون میشه. اگه آدم زودتر مشکل خودشو بفهمه توی زندگی، و باهاش دست و پنجه نرم کنه مسلما حتی اگر زندگیش سخت تر هم بشه حتی اگر مجبور بشه زخم و جراحتی برداره باید بره دنبال حل مشکلش!!! من اگر مشکل خودمو توی زندگی بدونم خب مسلما نمیتونم نسبت بهش بیتفاوت باشم. آخ که چقدر ابروی چپم آخر هفته ها تیر میکشه و من و یاد اون شبی میندازه که اون بانوی مکرمه ای که با سه تا بچه توی اتوبوس بین شهری کنار دستم نشسته بود و وقتی چشامو گذاشتم روی هم ناگهان بنگ کوبید پس کله ام و کله منو کوبید به جداره فلزی پنجره اتوبوس. چشمتون روز بد نبینه ابروم به سختی با جداره پنجره برخورد کرد و زخمی شد. ولی کی باور میکرد که یه خانم محترمی که داره با سه تا بچه اش سفر میکنه کله منو کوبیده باشه به اونجا؟ من حتما خوابم برده بوده و وقتی اتوبوس ترمز سختی کرده اون اتفاق رخ داده... خلاصه با خودم کنار اومدم... ولی خب خونی که داشت از ابروم میچکید رو باید چیکار میکردم؟ دستمال دم دستم نبود... بلند شدم رفتم ته اتوبوس که دستمال بردارم... ناگهان بلند شدم ایستادم و به سمت راهروی میانی اتوبوس رفتم. سرم را بلند کردم که دستمالها را پیدا کنم... مسافران نگرانی داشتند به ابروی من نگاه میکردند.رفتم ته اتوبوس. دستمال برداشتم و یک صندلی خالی پیدا کردم و همانجا ته اتوبوس نشستم. نه با کسی صحبت کردم. و نه کسی با من صحبت کرد. به یک مسافرخانه بین المللی رفتم. صاحب مسافرخانه ابروی زخمی مرا دید اما با خوشرویی با من برخورد کرد و مرا پذیرفت. در طول اقامت در مسافرخانه دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. ایرلندی ها که هم اطاقم بودند. دسته دختران مکزیکی. پیرمرد کوبایی ویولن زن. کریس و دوست دیگری که اهل جمهوری چک بود. مردی که مثل یک بشکه مشروب میخورد و آخر شب حالش بد شد و با تی پا بیرونش کردن. و در نهایت سارا مک دودل... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.