نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

رنگباخته به سیاهی

دماغش خون اومده بود. چندتا دکمه بالای پیرهنش هم پاره شده بود و افتاده بود اما اونها رو با دقت پیدا کرده بود و جمع کرده بود تا یواشکی بدون اینکه مامانش بفهمه بدوزه... حالا با این سر و وضع چطوری میتونست با مامانش روبرو بشه؟ حتما مامانش از دیدن این سر و وضع کلی وحشت میکرد و عصبانی هم میشد. بعد هم میومد مدرسه دعوا راه مینداخت. بعدش هم میفهمید که دعوا تقصیر خودش بوده و یه کتک حسابی هم از مامانش میخورد!‌ اما اون به این چیزا فکر نمیکرد. داشت به این فکر میکرد چطوری دفعه بعد اون قلچماق رو کتک بزنه... پیش خودش مجسم میکرد که داره اون قلچماق رو کتک میزنه و زیر مشت و لگدش گرفته. حتی خیالش هم دلشو خنک میکرد. توی همین خیالها پشت در ایستاده بود که به خودش اومد... باید نقشه ای که کشیده بود رو مو به مو اجرا میکرد! اول باید میرفت دماغشو میشست، بعد هم دکمه های پیرهنشو دزدکی میدوخت. آره حتما باید همین کارو میکرد...

کلید رو خیلی آروم و با احتیاط توی قفل در چرخوند. به اینطرف و اونطرف نگاهی انداخت. صدایی نمیومد. مطابق معمول همه سر کار بودن. بچه زبر و زرنگی بود. نقشه اش جواب داد. فقط فکر قلمبگی روی پیشونیش رو نکرده بود! و دیگه اینکه... دیگه اینکه... خب میدونید؟‌ دکمه های پیرهنشو هم خیلی ناشیانه و کج و کوله دوخته بود. مادرش متوجه هر دو شد. اما به روش نیاورد. بدون اینکه خودش بفهمه مادرش رفت مدرسه و پیش مدیر مدرسه جار و جنجال راه انداخت. بدون اینکه خودش بفهمه مادرش یه گوشمالی اساسی به اون قلچماق داد و روحیه اش رو خورد و خاک شیر کرد. از همه مهمتر بدون اینکه بفهمه یه کتک حسابی از مامانش نخورد! چند سال بعد مامانش توی یک تصادف کشته شد. بدون اینکه بفهمه مادرش وقتی اون ماشین بهش خورد چه حسی داشت و چقدر درد کشیده بود.

نبودن مادرش رو بعدها حس کرد. بدون اینکه درست و حسابی فهمیده باشه چرا با نبودن مادر همه زندگیش به هم ریخته بود. خب درسته زندگی بدون مادر سخته... ولی خب اون همه زندگیش به هم ریخته بود! اون موقع پونزده سال بیشتر نداشت و برای فهمیدن این چیزها شاید خیلی زود بود. هنوز دغدغه زندگیش کتک زدن قلچماق ها بود ولی در واقعیت از اونها کتک میخورد! توی دبیرستان شده بود مایه خنده همه: «شاگرد اول کلاس دلش میخواد از قلچماق ها کتک بخوره... قاه قاه قاه...»

یه روز یکی از بچه شرهای کلاس کشیدش کنار. مثل خودش ریزه میزه بود... پیش خودش گفت: «‌یه بچه شر ریزه میزه دیگه... درست مثل خودم!»

بچه شره ام پی تری پلیرش رو در آورد و هدفونهاش رو یکیشو گذاشت توی گوش خودش و یکیش رو هم گذاشت توی گوش اون. گفت: «بیا این آهنگو گوش کن!»

چیز درست و حسابی از آهنگ نفهمید. اما بدون اینکه بفهمه از آهنگ خوشش اومد. پرسید:«این چی میگه؟»

بچه شره ابتدای آهنگ رو براش به فارسی ترجمه کرد: «انگار زندگی روز به روز بیشتر مقابل چشمانم رنگ میبازد و من از آن فاصله میگیرم. دارم در خودم گم میشوم و کس دیگری مهم نیست. انگیزه زندگی را از دست داده ام...»

گفت: «‌خب اینکه خیلی بده... من هیچوقت دلم نمیخواد اینجوری بشم! اینو از کجا پیدا کردی؟»

بچه شره اما قاه قاه خندید و جواب داد: «‌نیگاش کن! شاگرد اول کلاس میخواد با قلچماق ها در بیفته...»

سالها بعد تحصیلات دانشگاهی را با موفقیت به پایان رساند. شغل مناسبی پیدا کرد. پس از مرگ پدرش حالا تنهای تنها شده بود. در خانه پدری تنها زندگی میکرد. صبح علی الطلوع سر کار میرفت و با وجود اینکه درآمد خوبی داشت. ساعات کاری برایش بسیار ملال آور بودند و اینو کاملا حس میکرد. توی خونه هم که خب همیشه تنها بود.

بدون اینکه بفهمه حالا تونسته بود با موقعیت شغلیش قلچماق های زیادی رو توی زندگی کتک بزنه! ولی با وجود همه اینها انگار زندگی روز به روز بیشتر مقابل چشمانش رنگ میباخت و از زندگی فاصله میگرفت... انگار توی خودش گم شده بود و کس دیگری مهم نبود. انگار انگیزه زندگی را از دست داده بود... چیزها روز به روز طعم خود را در زندگی بیشتر از دست میدادند. انگار آدم دیگه ای شده بود. دنبال خودش میگشت. بعضی وقتها بدون اینکه خودش بفهمه دلش برای کتک خوردن از قلچماقها هم تنگ میشد. برای مادرش... و برای پدرش...

حالا آهنگی که یکی از بچه های شر کلاس براش گذاشته بود رو هم میفهمید و هم دوست داشت. چراغ مطالعه رو خاموش کرد. توی تاریکی اتاق هدفون رو توی گوشش گذاشت، چشمهاش رو بست و روی تختش دراز کشید. آهنگ اینطوری بود: لای، لای، لالالالای... لای، لا،‌ لالای.. لای، لای، لای، لای، لای... و او به خواب عمیقی فرو میرفت... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.