نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

خب حالا که چی آقای مجری؟

خب ببینید، من استعداد نویسندگیم بد نیست... این حرفو از خودم در نیاوردم. خیلیا خیلی وقتها شده که نوشته های من رو دوست داشتن. وبلاگ هم زیاد نوشتم که خاطره انگیزترینشون برای خود من از ابتدا که اولین وبلاگ من بود خطخطی بود و بعد وبلاگهای دیگری نوشتم که هیچوقت هم هیچکدومشون رو توی بوق و کرنا نکردم چون اصلا به روشهای متداول برای دیده شدن حداقل توی جامعه خودمون زیاد اعتماد نداشتم... شکلک، شاسکده و بلایا وبلاگهای دیگه ای بودن که نوشتم. یادم میاد زمانی که خطخطی رو مینوشتم توی محیط یاهو ۳۶۰ که خیلی هم دوست داشتم خیلی افراد دیگه ای بودن که فعالیت میکردن و اون دوران خیلی دوران متفاوتی بود با حالا. خلا صه بگذریم زندگی من از ده سال پیش دچار مخاطره جدی شد... نمیدونم آیا این به خاطر مشکلات شخصی خودم بود یا اون توقعی که سایرین از من داشتن ولی دچار مخاطره شد.

--------------------

درباره تجربیاتم در این دوران اگر بخوام بیشتر توضیح بدم باید بگم اینقدر تجربیاتم عجیب و غریب بود و اینقدر چیزها و اتفاقات حیرت انگیز توی زندگی خودم دیدم که شاید اگر مارکز یا همینگوی جای من بودن همین الان هزاران صفحه کتاب نوشته بودن و چاپ کرده بودن... شاید این به خاطر تنبلی من بوده الان که خیلی زیاد حرف شمرده شمرده طولانی نمیزنم ولی خب توی کتاب صد سال تنهایی یک ژنرالی بود که قیام کرده بود نه توی ایران بلکه توی آمریکای جنوبی و پس از نبردهای فراوان پیروز شده بود. اون آدم پس از پیروزی در نبردهای فراوان رفته بود توی انباری خونش و سنجاق سینه درست میکرد. یه جورایی حس میکنم حس اون آدم رو تمام و کمال درک میکنم. نمیدونم چرا.

--------------------

اصلا خیلی چیزها به خود جامعه ربط پیدا میکنه مثلا ده نفر آدم یه جورین. صد نفر یه جور دیگه. هزار نفر یه جور دیگه. مسلما میلیون و میلیارد هم با هم فرق میکنن! این به نظرم از لحاظ ریاضی بدیهی هست آخه میدونید من ریاضیم هم بد نیست و از خیلیا هم که منو میشناسن اگر بخواید بپرسید مسلما فکر میکنن مهمترین گه خاصی که من توی زندگیم خوردم یه چیزی توی مایه های ریاضی بوده. نه نویسندگی و نه هنرپیشگی و نه خیلی چیزهای دیگه ای که شاید جامعه به اونها احتیاج داشته باشه ولی الان در کشور ما بن بست های زیادی هم توی زندگی خودشون و هم توی زندگی سایرین به خاطر محدودیت ها و محرومیت های اونها ایجاد شده ولی من نمیتونم خیلی در اون زمینه ها کاری کنم!

--------------------

گفتم بن بست... دلم میخواد اینو به همه بگم چه ایرانی و چه خارجی... بخصوص به ایرانیها... خب مرحوم افشین یداللهی یک بیتی داشت که: 

گاهی مسیر جاده به بن بست میرود ... گاهی تمام حادثه از دست میرود


اگه الان بخوام درست فکر کنم باید بگم خب بله مسلما الان خیل آدمهای بیشتری متوجه شدن که گاهی مسیر جاده به بن بست میرود. اصلا اغلب مسیر جاده به بن بست میرود. بن بست منجر به افسردگی حاد و هزار جور درد و مرض روحی میشه و بعد ممکنه خیلی از اطرافیانتون شما رو به خاطر اشتباهات گذشته تون که منجر به بن بست شده و یا حتی به خاطر حال بد خودتون سرزنش هم بکنن و حال شما بدتر هم بشه.... دلم میخواد در مورد بن بست بیشتر صحبت کنم... یعنی اصلا اگر من اصغر فرهادی بودم و فیلم سازی بلد بودم مثلا همینجوری حسم نسبت به اینکه زاویه دوربین باید چجوری باشه و اینا درست تر بود، میرفتم یه فیلم میساختم به نام بن بست و میذاشتم لیلا حاتمی یا ترانه علیدوستی توش بازی کنن... خلاصه اینم گفتم که خیلیا من جمله خیلی اساتید دانشگاهی و سایر علما هم بدونن! درسته که من خیلی چیزها رو نمیدونم یا در طول این ده سال نمیدونستم. ولی در هیچ موردی حداقل هیچوقت آنکس که نداند و نداند که نداند نبودم!!!‌ حداقل اگر چیزی رو نمیدونستم در زمینه ای بداند که نداند بودم...

----------------------

توی این مدت خیلیا از واژه خدا استفاده کردن ولی منظورشون به نظر من به یه چیز دیگه بود جون خدا که خیلی بزرگتر از اون حرفها بود و بعید بود ربط خاصی به زندگی شخصی اکثر ماها پیدا کنه. بعضا چیزهایی که مردم بهش میگفتن خدا خیلی با هم متضاد بود. خیلی هم رو هم دیدم که میگفتن اصلا به خدا اعتقادی ندارن ولی در عمل همونطوری رفتار میکردن که من رفتار میکردم و من کاملا به خدا اعتقاد داشتم و برام خیلی عجیب بود چرا اونها با وجود اینکه به خدا اعتقاد ندارن دارن به خیلی چیزها اهمیت میدن ولی خب هیچوقت فرصت نشد ازشون سوال کنم. یکیشون یه دختر آلمانی بود. یکیشون هم یه پسر ایرانی بود. خیلی ها هم به خدا اعتقاد داشتن و از خدا خیلی صحبت میکردن ولی اصلا به نظر من نیومد که اعتقاد به خدا تاثیر خاصی در زندگی اونها گذاشته باشه. مثلا اونها فقط نماز میخوندن و روزه میگرفتن و چندتا چیز دیگه ولی به خیلی چیزهای مهمی که شالوده زندگی بشر را تشکیل میدهند بیتفاوت بودند. حالا بگذریم....

----------------------

درباره یکی از مهمترین موضوعاتی که در این ده سال به زندگی من ارتباط پیدا کرده مساله مربوط به شلمشس و ده شلمرود هست که خب باشه خودم دیدم توی ده شلمرود حسنی تک و تنها نبود... و خفه شدم... و حناق گرفتم... و دیگه به هیچ عنوان توی زندگیم ذر زیادی و یامفتی بدون داشتن پشتوانه سیاسی نزدم حتی توی ریاضی و فرمول و اینو گفتم که شاید دل خیلی هایی که از اول این چیزها رو میدونستن خنک بشه... عاره خیالتون راحت... ماهایی که این چیزها رو نمیدونستیم یا سعی کردیم جور متعالی تری فکر کنیم و یا به عقاید و رفتارهای فاشیستی روی نیاریم چه از شلمشس بودیم و چه از شلمرود به هر حال دهنمون سرویس شد... خود من الان هر کی نگاهم میکنه میگه پسر تو چقدر شکسته و پیر شدی؟‌ اصلا انگار ده بیست سال از سن واقعیت پیرتر به نظر میرسی و از این جور حرفها... 

---------------------

دنیا رو نمیشه کاملا عوض کرد. یعنی من نتونستم. یک جور اینرسی عجیبی در جامعه وجود داره که حتی هر وقت خیلی افراد زیادی هم برای تغییر ساختاری تلاش میکنن فقط به موفقیت های نسبی دست پیدا میکنن. و موفقیت های نسبی هم از دیدگاه خیلی ها یعنی شکست. یادش بخیر توی مترو داشتم با یه نفر که برای یکی از ارگانهای غیر دولتی کار میکرد بحث میکردم. طرف گفت: ببین عزیز من... چیزی که ما در طول تاریخ آموخته ایم این هست که دموکراسی به جایی نمیرسه... حالا بیا با فرض دیکتاتوری درست بحث کن که چطوری میشه چیزی رو درست کرد... و من اون موقع بود که دوباره یاد ریاضی افتادم ولی باز نتونستم اونطوری که باید و شاید از نظر ریاضی اون مساله رو مورد بررسی قرار بدم و کسی نفهمید!

--------------------

خیلی ها در توجیه وضع موجود سعی کردن به من حالی کنن که همه چیز در دنیا از طرق خاصی اتفاق میفته و من حداقل سعی کردم به سازمانیافته ترین و آزموده شده ترین روشهایی که چیزها در دنیا رخ میداد احترام بذارم و متوجه شدم که تا حدود خیلی خوبی در زندگی خودم تاثیر مثبت گذاشت و نون کسی رو هم بیخود و بیجهت آجر نکردم!!!

--------------------

شاید مهم ترین چیزی که دوست داشتم بگم و اصلا این پست رو به اون دلیل نوشتم ولی آخر از همه بهش پرداختم... یک حس عجیب و غریبی هست که این روزها دارم... اشتباه نکرده بودم و من تنها کسی نیستم که از خیلی وقت پیش این حس با من بوده و این روزها پررنگ تر شده... یه جورایی حس میکنم خیلی از ماها اعم از دیندار، بی دین، زن، مرد، جوان، پیر، باسواد و بیسواد همه در زمینه این حس اشتراک داریم و من خیلی به خاطر این نه تنها شانس آوردم بلکه از خداوند بزرگ ممنونم ولی بیشتر نمیتونم در موردش توضیح بدم. از قدیم تا جایی که من یادم میاد همه میگفتن حافظه تاریخی ایرانیها ضعیفه و ایران از این نظر لطمه خورده. خداروشکر احساس میکنم حافظه تاریخی ایرانیها داره بهتر میشه و خیلی ها دارن یه همچون چیز مشابهی رو که به نظر من به چیزهایی مثل حق و باطل و تقوی و اینجور مسائل مربوط میشه بهتر درک میکنن. بابت این قضیه خیلی خوشحالم که در جامعه ما با وجود اینکه همه مجبورن به نوعی زیرآبی برن ولی تا جایی که من دیدم از مجری تلویزیون گرفته تا فوتبالیست و سلبریتی و حتی برخی رجل سیاسی و غیره وقتی حافظه تاریخیشون بهتر شد اون حس مشترک رو درک کردن ولی خب از یه چیز دیگه هم ناراحتم که ما با وجود درک این مطلب هنوز امکانات زیادی برای رفع بن بست های اجتماعی خیلی اقشار محدود و محروم کشورمون و یا دنیا نداریم... آخرش هم اگر بخوام یک حرف بی ادبانه بزنم که شاید به خیلیا بر بخوره باید بگم که واقعا از مکتب گوساله پروری و گوساله پرستی بیزارم... ولی ببخشید من خودم به تنهایی در جامعه به بن بست خوردم نه یک بار بلکه چندین بار... هفت هشت ماه افسردگی حاد هم داشتم ولی متاسفانه نتونستم گوساله پروری و گوساله پرستی رو از روی کره زمین محو کنم... 

بعدا نفهمیدم در قبال این ناتوانی خودم چطور باید رفتار کنم؟ یعنی مثلا به فرض وجود بینهایت گوساله پرستی متغیرش رو مقدار دهی کنم و از سایر متغیرها انتگرال بگیرم تا توزیع مورد نظر برای یک متغیر دیگه رو بدست بیارم و مطابق با نتیجه بدست آمده کاملا فرصت طلبانه و جامعه بشری رو انگولک کنم؟ 

مسلما خیلی ها از این هم خوششون نیومد و فکر کردن ما باید مثل یک مشت آدم خوب رفتار کنیم. و من هم پذیرفتم... 

نظرات 1 + ارسال نظر
یه پسر دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 17:06

آقا منم قبلا خیلی به خدا اعتقاد داشتم و مذهبی بودم.. ولی 5 سال پیش تحولاتی در من شکل گرفت و تحقیقات زیادی کردم که در نهایت خداناباور شدم.. ولی باور کن من حتی از قبل هم آدم بهتری شدم.. یعنی من با اون عقاید مذهبی چیزی که فکر میکردم حروم بود مثل دزدی رو انجام نمیدادم.. الان چون کار درستی نیست و خودم خوشم نمیاد کسی چیزیمو بدزده نمیکنم.. در کل تغییر آنچنانی توی رفتار من ایجاد نشده ولی بدون عذاب وجدان زندگی میکنم و دیگه مثل اونزمان چون نماز قضا میشد عذاب وجدان نمیگیرم یا مثلا اگه فیلم ناجور ببینم یا توی اینستا با یه دختری چت کنم.. زندگیمو میکنم بدون آزار به کسی. با خدا و بدون خدا فرقی نداره آنچنان

خدا خیرت بده که اینقدر باحالی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.