شاید که پنجره ای رو به خورشید باز شود
با صدای کبوتران و پرواز دیرهنگامشان
رنگهای آسمان که حلقه چشممان را ترک نکرده اند
و بازوان نیرومندی که چشمهایش
افق بی التهاب رویایی نزدیک را نظاره میکند
ایستاده بر پهنای دری
که شاید گذشتن از آن
بزرگترین اشتباه تاریخش باشد
و نشسته بر سطرهای کتابی نانوشته
در هراس از بیهودگی آواز خوش پرندگان!
ای کاش پنجره ای که به خورشیدش باز میشود
سرمای بی پایان وجودی را آب کند
که چون ایستاده بر پهنای در فریاد میزند
نگاهش به فردای بی پایانی دوخته است
که نه خطی، نه نوشته ای، نه صدایی، نه پیامی،
هیچ...
هیچ چیز از او به خاطر ندارد...