امروز صبح که از خواب برخاستم
همه چیز دگرگون شده بود
و ...
دردهای بی دلیلی به سراغم اومده بودن!
رنگهای سبز و بنفش جاشون با هم عوض شده بود...
کتابها دیگه توی کتابخونه نبودن...
قطبهای موافق آهنربا همدیگه رو جذب میکردن...
با خودم شرط بستم که بیرون هم حتما باید یه خبری باشه!
از در که بیرون رفتم
همه دست و پای خودشونو گم کردن
سرشونو دو دستی گرفتن
از زندگی بیزار شدن
دست به خودکشی دسته جمعی زدن!
خودشونو دو دستی خفه کردن،
خودشونو دو دستی چال کردن...
پیاده تا ناکجا آباد رفتم،
چه اتفاق بدتری ممکن بود؟
همه همینطور خودشونو خفه میکردن!