نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

خروج از تنگنا

«شعر» یا چکامه شاخه‌ای از ادبیات است که از ویژگی‌های زیباشناختی و اغلب ریتمیک زبان استفاده می‌کند. شاعران و منتقدان تعریف‌های گوناگون و بی‌شماری از شعر ارایه داده‌اند. در تعریف‌های سنتی شعرِ کهنِ فارسی، ویژگی‌ اصلی شعر را موزون و آهنگین بودن و ادای حق مطلب به زیباترین شیوه ممکن دانسته‌اند.

دهخدا در فرهنگ لغت خود می‌نویسد: نزد علمای عرب کلامی را شعر می‌گویند که گوینده آن پیش از ادای سخن قصد کرده باشد که کلام خویش را موزون و مقفی ادا کند.

مجموعه شعر حاضر با عنوان «خروج از تنگنا» دربرگیرنده گفتارها، واگویه‌ها و اشعار شاعر محترم آقای محمد خباز، پیرامون زندگی، سرگذشت، وقایع تلخ و شیرین و دیگر موضوعات است. بخشی از این کتاب را می‌خوانیم:

بعضی وقت‌ها همه چیز آن‌طور که شما خیال می‌کنید نیست. همه چیز دقیقا برعکس آن چیزی است که شما خیال می‌کنید. آن وقت چکار می‌توانید بکنید؟ می‌شود یک تخت‌خواب قدیمی گذاشت توی خیابان زیر باران و گرفت رویش تخت خوابید. آن‌قدر خوابید که همه آن چیزهایی که خودشان درست کار می‌کنند همه چیز را درست کنند. دنیا نمی‌تواند بیش از حدی دست من و تو باشد.


https://taaghche.com/book/127212/%D8%AE%D8%B1%D9%88%D8%AC-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D9%86%DA%AF%D9%86%D8%A7

Fuel - Metallica

 

بوی بفنشه میدهد....

یادش بخیر، یه دوستی داشتیم دوره کارشناسی یه عادت جالبی داشت خیلی با صدای رسا و غرا و شیرین این بیت از مولوی رو میخوند که: خنک آن قمارباااازی که بباخت هرچه بودش.... بنماند هیچش الا هوس قمار دییییگر،،،، بعدش هم یه عاروغ غرایی اداااا میکرد و میرفت پی کارش.... حالا میگم دوست عزیز درسته که ما دیگه با هم دوست نیستیم ولی خدا قسمت بکنه، خدا قسمت بکنه، خدا قسمت بکنه برای شمام ایشالاااااااااااااااااااااا،،،، ایشاااااالااااااااااااااااا،،،،،

آزادی بیان

در مورد آزادی بیان در ایران اگر بخوام صحبت کنم به نظرم خب مسلما در داخل مرزهای ایران خیلی زیاد وجود نداره. آزادی های حداقلی هست که صرفا به واسطه تلاش برخی هنرمندان و فعالین حوزه ادب، هنر و فرهنگ ایجاد شده. آزادی بیان به طور مستقیم در ایران وجود نداره. من هم به همین دلیل این مساله رو همیشه مد نظر قرار میدم و رعایت میکنم که آزادی بیان در ایران در سطح پایینی هست. بعضی وقتها خب شاید بعضی پستها رو گذاشتم و از برخی مانند تاجزاده حمایت کرده ام ولی بیشترش رو برای خودم مجاز نمیدونم. 

اصلا به نظرم قدرت در دنیا اجازه آزادی بیان رو به ایرانی نمیده... رفتاری که با ایرانی در زمینه آزادی بیان و اندیشه و اینجور موارد با ایرانی جماعت در دنیا میشه این هست که ایرانی در دنیا صرفا آزادی نمایش اعضای بدنشو باید بخواد و خواستن انواع دیگر آزادی برای ایرانی اشتباه هست. حالا میخواد انگلیس و آمریکا و اروپا و سایر جاها از این حرف ناراحت بشه یا نه ولی به نظر من حداکثر آزادی به ایرانی در زمینه آزادی نمایش اندام داده شده نه چیز دیگه.... 

مثلا بذارید یک مثال بزنم، در آمریکای شمالی شما به عنوان یک ایرانی حتی اونقدر آزادی اندیشه ندارید که بخواید بتونید فرق ۱۰ با ۱۰۰ با ۱۰۰۰ با ۱۰۰۰۰ با ۱۰۰۰۰۰ با ۱۰۰۰۰۰۰ و غیره رو بدونید. یعنی اگر فرق اینها رو با هم بدونید بهتون بعلت دونستنش فشار میاد چون اون پدرسگ عوضی که تو چاپخونه دانشگاه کتاب ریاضی گسسته فلانی که فرق اینارو با هم کتابشو کپی گرفته بود تا ما بتونیم بخونیم قانون کپی رایت فیلان و فیلان رو رعایت نکرده بود وگرنه ایرانی جماعت که خودش بلد نبوده در مورد فرق اینها کتاب بنویسه!

خب بگذریم به نظرم به طور کلی قدرت در دنیا اجازه آزادی بیان رو به ایرانی نمیده چون در کل براشون نمیصرفه. حالا شاهد یک سری مانورهای نمایشی و امثالهم هستیم که مثلا فرانسه میاد به نسرین ستوده شهروندی فرانسه میده ولی هنوز دقیق مشخص نیست نسرین ستوده بچه کجای فرانسه اس و غیره.... 

در مورد آزادی اندیشه که کاملا معتقدم اگر ایرانی باشید داخل ایران بیشتر آزادی اندیشه دارید تا خارج از ایران.... 

در مورد آزادی نمایش اعضای بدن هر چقدر بخواید برای ایرانی در کشورهای غربی موجود هست پس فرصت رو از دست ندید....

و دیگه همین.... بعضا هم مشاهده شده که در این وبلاگ صرفا به طور خبری و به پشتوانه عفو بین الملل به زندانی شدن برخی افراد انتقاد شده ولی حرفی که میخوام همه بدونن این هست که حرف زدن به طور کلی نوعی پشتوانه سیاسی میخواد و اگر پشتوانه سیاسیش وجود نداره نوعی پشتوانه فکری میخواد که بشه به اون پشتوانه فکری حرف زد. وقتی به پشتوانه فکر خاصی صحبت میکنیم اونوقت از قالب صحبت رایج و عامه ای که در سطح جامعه مطرح هست خارج میشه و قالب ادبی یا فلسفی یا به نوعی علوم انسانی به خودش میگیره.... و دیگه درکش برای اکثر افراد جامعه به اون سادگی نیست. خب اینم از وضع آزادی بیان در ایران...

کسانی هم که به مسائل حقوق بشری علاقه مند هستند و میخوان فعالیت کنن به نظرم باید خیلی نکته سنج عمل کنند و بتونن همین معادله قدرتی که باعث میشه ما آزادی بیان نداشته باشیم رو خوب بشناسن. مثلا میشه دونست که یک مانع اساسی بر سر راه آزادی بیان در کل دین هست چون در دین گفتن هر چیزی مجاز نیست. حالا بعضی وقتها دین در دنیا به مفهوم عام مطرح میشه. یعنی بعضی وقتها مردم دنیا به دیندار و بی دین تقسیم میشن. حالا مهم نیست که وقتی میگیم دین داریم از چه دینی صحبت میکنیم. دین اسلام یا مسیحیت یا یهودیت یا زرتشتی یا بودایی یا هندو یا غیره. مثلا بنده میتونم با زیرکی به علت اینکه دین مانع اصلی بر سر راه آزادی بیان در همه جای دنیا هست بیام مطرح کنم که چرا آزادی تغییر دین در ایران وجود نداره اما نمیتونم بیام اعتراض کنم که چرا نمیشه به مقدسات دین اسلام انتقاد کرد!

مرد قهوه به دست از روبرو

«جایی درکوچه پس کوچه های خاطر ما موجوداتی زندگی میکنند که مدتهاست حضورشان را از یاد برده ایم» (میم ح میم دال)
----------


از در کافی شاپ که وارد میشود کس خاصی را نمیبیند. بجز دخترک کافه چی. قهوه اش را سفارش میدهد. بر میدارد. با طمئنینه به سمت شیر و شکر میرود. باقیمانده لیوانش را با شیر پر میکند. اندکی هم شکر. هم میزند. هم میزند. هم میزند. هم میزند. هم میزند. سریع، سریع، سریعتر. بعد قاشق از دستش رها میشود. برای لحظه ای سرش را میگذارد میان دستهایش و هر دو آرنجش را روی میز. به چشمهایش فشار می آورد. آب دهانش را قورت میدهد. قهوه اش هنوز توی لیوان پلاستیکی در حال چرخیدن است. برمیدارد و خارج میشود.

کنار در یک نفر نشسته است دارد نقاشی میکند. یکی از همان بوم های نقاشی هم روبرویش است. از رنگ استفاده نمیکند. فقط مداد سیاه. دلیلش این است که کارش کشیدن نقاشی رهگذاران است. قبل از اینکه از دیدش آنقدر دور شده باشند که دیگر نتوان دیدشان. فرصت برای چیزی غیر از مداد سیاه نیست!

نام نقاشی را میگذارد «مرد قهوه بدست از پشت»، دستهایش واقعا در طرح دیده نخواهند شد. ولی آنقدر وقت نخواهد داشت که برای انتخاب نام بهتری صرف کند. باید سریعا مشغول کشیدن طرح مرد قهوه به دست از پشت شود. البته همیشه میتوان در آینده نام نقاشی ها را تغییر داد. ولی او اینکار را نمیکند. چون معتقد است نامی که در حضور واقعی موضوعات نقاشی اش انتخاب کرده باشد همیشه معتبرتر خواهد بود از نامی که بعدا انتخاب کند. به این حقیقت کاملا واقف است که وقت زیادی برای تصمیم گیری درباره نام نداشته است و در نتیجه ممکن است بهترین نام را انتخاب نکرده باشد. اما این را هم میداند که هیچوقت برای تصمیم هایی از این قبیل وقت کافی نیست و آدمی گاهی محکوم است به انتخاب در لحظه. همه اینها که میگویم چیزهایی است که قبلا به آنها فکر کرده، یا بعدا به آنها فکر خواهد کرد. من از زمان دقیقشان آگاه نیستم. تنها چیزی که حتمی است این است که احتمالا حالا زمان فکر کردن به این چیزها را ندارد. یا اصلا شاید هم زمانش را داشته باشد. به دلیل اینکه زمان در این موارد زیاد اهمیت خاصی ندارد. بهتر بگویم برای سیگنالهای برق آسای مغزی که در یک ثانیه میتوانند عبور کنند و هزار فکر و تصویر را همراه خودشان ببرند زیاد مطرح نیست. مداد را سریع بر میدارد و شروع میکند لبه های طرح را کشیدن. پیش از آنکه مرد قهوه به دست دور شده باشد. بعدا وقت کافی خواهد داشت برای پر کردن زمینه که همان در و دیواره و پنجره های کافی شاپ هستند.

لیوان قهوه در دست از در خارج میشود. آنقدر در احساساتش غرق است که بی توجه به اطرافش از کنار در رد میشود. چند قدم دور میشود. ناگهان احساس میکند چیزی غیر معمول کنار در دیده است. کسی که نقاشی میکرده است. سرش را برمیگرداند. پشت سر را نگاه میکند. احساس میکند چیزی را برای یک لحظه برق آسا کنار در قهوه خانه دیده است. چیزی مثل یک تصویر گنگ از یک آدم نشسته با بوم نقاشی مقابلش. یک پیراهن صورتی پر رنگ. یک شلوار جین روشن. و یک کلاه کابوی بر سر. اما چیزی نمیبیند. کسی آنجا ننشسته. قبلا هم موقع ورود کسی را کنار در ندیده است. برای چند ثانیه فکر میکند اما به نتیجه مشخصی نمیرسد جز اینکه چون غرق در احساسات و افکارش بوده چنین خیالی کرده است. بر میگردد. دور میشود.


مرد نقاش که چند ثانیه ناقابل برایش کافی است تا طرح اولیه را تکمیل کند خوشحال از آنکه پسر سرش را بازگردانده و قهوه به دست مقابلش قرار گرفته، به سرعت نام قبلی را خط میزند و نام نقاشی را تغییر میدهد به "مرد قهوه به دست از روبرو" و طرحش را در چند ثانیه میکشد. بوم نقاشی را میگذارد توی جیبش. نقاشی را با دقت میگذارد لای دفتری توی کیفش. لباسهایش را عوض میکند. بلند میشود و به راه می افتد.

مرد قهوه به دست در حال رفتن است. از کنارش به سرعت رد میشود. برای یک لحظه حس میکند تصویر آشنایی به چشمش خورده. سرش را بر میگرداند. هرچقدر فکر میکند یادش نمی آید پسر را کجا دیده. ناگهان جرقه ای در ذهنش شکل میگیرد. در کیفش را باز میکند. میان نقاشی ها نقاشی «مرد قهوه به دست از روبرو» را در می آورد. گوشه بالای نقاشی اول نوشته شده «مرد قهوه به دست از پشت سر» بعد خط خورده و نام تغییر کرده به «مرد قهوه به دست از روبرو». تاریخی روی نقاشی پیدا نمیکند. ولی پیش خودش فکر میکند اگر قرار باشد شبیهترین آدم به مرد قهوه به دست نقاشی اش را پیدا کند بی شک او باید همین پسر باشد. پسر که از کنارش رد میشود نگاهی به او می اندازد و نگاهی به نقاشی. به او سلام میکند. پسر سرش را بلند میکند. برای چند ثانیه مات و مبهوت نگاه میکند. ته مایه ای از ترس در نگاهش نهفته است. و بعد میگوید سلام. مرد نقاش کلاه کابویش را از سر بر میدارد. دستی بر شانه چپ پسر یا همان مرد قهوه به دست میزند. میگوید از دیدارتان خیلی خوشوقتم مرد قهوه به دست. پسر نمیداند باید چه جوابی بدهد. مرد نقاش حس میکند به مناسبت این اتفاق فرخنده حتما باید یک قهوه بخورد. به سمت کافی شاپ باز میگردد. در کافی شاپ را باز میکند. کسی را آنجا نمیبیند جز دخترک کافه چی. قهوه اش را میخرد. مشغول ریختن شیر و شکر است. بعد هم میزند. با طمئنینه. همینطور که هم میزند به این فکر میکند که چرا نام نقاشی را تغییر داده است. اصلا چیزی به خاطرش نمیرسد. میداند که عادت ندارد نام نقاشی ها را پس از آنکه انتخاب کرد عوض کند.


از در خارج میشود. برای یک لحظه احساس میکند کسی را مقابل در دیده است. سرش را برمیگرداند. کسی را نمیبیند. برای چند ثانیه همانجا می ایستد و نگاه میکند. فکر میکند چون ذهنش مشغول نام نقاشی بوده است چنین خیالی به سرش زده. سرش را بر میگرداند. به راه خودش ادامه میدهد. مرد نقاش کنار در نشسته است. نام نقاشی را از «مرد کلاه کابوی به سر از پشت سر» تغییر داده است به «مرد کلاه کابوی به سر از روبرو». نقاشی را تمام کرده است. بوم نقاشی را توی جیبش میگذارد. نقاشی را به دقت توی کیفش لای دفتری میگذارد. لباسهایش را عوض میکند. بلند میشود...

(میم ح میم دال)

-------

پی نوشت: و حضور گرانبهای ما هر یک چهره در چهره جهان، این آینه ای که از بود خود آگاه نیست مگر آن دم که در او در نگرند. (احمد شاملو)

So, so you think you can tell

 پس، پس فکر می‌کنی که می‌توانی

 Heaven from hell 

بهشت را از جهنم تشخیص بدهی 

 Blue skies from pain 

آسمان آبی را از درد

 Can you tell a green field 

و می‌توانی زمین سبز را 

 From a cold steel rail 

از ریل فولادین سرد تشخیص بدهی 

 A smile from a veil 

لبخند را از نقاب

 Do you think you can tell 

فکر می‌کنی می‌توانی تشخیص بدهی 

 Did they get you to trade 

آیا مجبورت کردند که معامله کنی 

 Your heroes for ghosts 

قهرمانانت را با ارواح 

 Hot ashes for trees

 خاکسترهای داغ را با درختان

 Hot air for a cool breeze

 هوای داغ را با نسیم خنک 

 Cold comfort for change

 آسایش سرد را با تغییر

 And did you exchange

 و آیا تو عوض کردی 

 A walk on part in the war

 یک نقش سیاهی لشکر در جنگ را

 For a lead role in a cage 

با یک نقش اصلی در قفس

 How I wish, how I wish you were here 

چقدر آرزو می‌کنم، چقدر آرزو می‌کنم که اینجا بودی 

 We're just two lost souls 

ما دو روح گمشده هستیم

 Swimming in a fish bowl

 در یک تُنگ ماهی شنا می‌کنیم 

 Year after year 

سال به سال

 Running over the same old ground 

روی همان زمین‌های قدیم و آشنا می‌دویم 

 And how we found 

و چگونه یافتیم 

 The same old fears 

همان ترس‌های قدیمی را 

 Wish you were here

 کاش اینجا بودی

شایان ذکر!

کلا خیلی دلم میخواست از عبارت شایان ذکر استفاده کنم ولی هیچوقت توی زندگیم فرصت پیش نمیومد. میدونید آخه من به هیچ عنوان دوست ندارم توی صدا و سیما کار بکنم و اخبارگو باشم و هی بگم شایان ذکر، شایان ذکر! ولی گفتم حداقل برای یکبار هم که شده در این وبلاگ میتونم از شایان ذکر استفاده کنم به عنوان یک پست بلاگ!‌ اصلا به قول جواد خیابانی:‌ اصلا چرا که نه ه ه ه ه ه ه ه؟ چرا همیشه شایان ذکر نباشه ه ه ه ه ه ه ه؟‌ چرا فقط یه بار باید شایان ذکر باشه ه ه ه ه ه ه ه؟‌ اصلا چهل و هفت، چهل و هشت،‌ چهل و نه، پنجاه ه ه ه ه ه ه!‌ حالا دیگه اصا به خود پنجاه ثانیه رسیدیم.... دو سه ثانیه دیگه هم تا من بیام این حرفها رو بزنم گذشت... یعنی دو سه ثانیه که تا قبل اینکه جمله قبلو بگم بودددددد.... الان دیگه پنجاه و پنج ثانیه.... بذارید حالا دیگهه ه ه هه ههه هه ه هه  اصلاااااا!‌ پنجاه و هشت، پنجاه و نه، شصت.... تماااااااااااااااااااامممممم، تمااااااااااااااااااااممممممممم، تمممممممممممممااااااااااااامممممممم، خسته نباشی دلاور،،،،‌ خدا قوت پهلوان،،،،، شیر مادر و نان پدر حلالت....


حالا اصا بیخیال.... من دلم نمیخواد خیلی برم تو فاز تلویزیون.... ببینید،،،، من دلم نمیخواست توی تلویزیون کار کنم.... من دلم میخواست خودم تلویزیون بودم.... اما به دلیلی که امکانپذیر نبود من یه جورایی به یه آدم دلقک تبدیل شدم.... عکس وبلاگم هم کاملا مشخصه.... اون قیافه خودمه! شاید باور نکنید ولی امروز توی باشگاه یه دختر بچه مهربون و پرانرژی که فکر کنم دختر خود مربی باشگاه بود اومد ازم عکس گرفت بعد از این برنامه ها داشت که رو قیاقه چیزای خنده دار میندازن.... بعد عکس منو بعدش نشونم داد منو کرده بود شکل یه دلقک... و اینقدر از ذکاوت این بچه شگفت زده شدم که دلم نیومد این قضیه شایان ذکر نبود.... خلاصه شایان ذکر است که همین حرفهایی که توی این پست نوشتم.... اصا اسم خود پست هم شایان ذکر بود! اصا مگه دیگه میشه؟‌ اصا مگه دیگه داریم که بشه اینجوریم بشه؟ هم اسم پست شایان ذکر باشه و هم یه چیزی گفته باشه که شایان ذکر باشه.... شما اصا دیگه خودتون اینبار قضاوت کنید....

یو اف سی دیویست و هفتاد و نه....

خب نیت دیاز هم که برنده فایت شد! 

شب

شب به خاطر من

خدا را فراموش کرده است

شاید که قافیه باز کارساز شود!

ای بیخبر از خواب جهانسوز!

شاید که بسوزی دگر از ساحت فردا!

علامت تعجب قطعا نمیتواند قافیه باشد!

شاید فردا ناگهان از راه برسد!

چه انتقام بیشکوهی!

باز هم علامت تعجب!

لازم نیست

لازم نیست دیگر 

در گوش من سوت بکشید

من خودم مدتهای مدیدی است

که مغزم سوت کشیده است!

مثلا بار اولی که خیلی جدی

به پرواز پرندگان دقت کردم

و به خاطر آوردم،

کسی به پرواز پرندگان نگاه نمیکند!

مثلا وقتی صدای کفشدوزک را شنیدم

و به خاطر آوردم،

کفشدوزک بعضی وقتها صدا میکند

مثلا وقتی رو به دیوار کردم

و هر چه از دهانم در میامد گفتم

و دیوار نیز

بدون رودربایستی 

رو به من کرد

و هر چه از دهانش در میامد گفت!

پای چپ

پای چپم برای پای راستم 

خط و نشان کشیده است!

پشت پا میزند،

و تمامی ناکامی های گذشته را یادآوری میکند،

و تمامی ناتوانی های پای راستم را...

دست و پا میزند

تمامی اهمیت های پا بودن خودش را!

پای چپم به رخ میکشد

توانایی سکندری خوردنش را

تمامی قوزک هایش را

که به خاطر تمامی شوت هایی

نزده است تیر نمیکشند!

تمامی میخچه هایی را که در نیاورده است!

پای چپم حالا موفق شده است...

پای چپم حالا خیلی مهم است!

به اندازه یک پا،

به اندازه اهمیت سکندری خوردن!

یو اف سی دیویست و هفتاد و نه!!!

خب میدونم خودم که فکر میکنم میبینم دیویست و هفتاد و نه واقعا خیلی زیاده اونم تازه رویدادهای بزرگ و اصلی یو اف سی... ولی خب الان به دیویست و هفتاد و نه رسیده و کاملا به نظرم این یک فایت جذاب هست بین نیت دیاز و تونی فرگوسن که به عنوان فایت اصلی این رویداد انتخاب شده. با وجود اینکه این فایت سر کمربند نیست ولی تنها دلیلی هست که باعث میشه دوباره یک فایت یو اف سی رو بعد از مدت شاید یک سال یا بیشتر نگاه کنم. آخرین بار در طول دوره کرونا و فایت خبیب بود که نگاه کردم.... بگذریم، الان دوست دارم از صمیم قلب برای نیت دیاز آرزوی موفقیت کنم

یادم میاد در یکی از مصاحبه های یو اف سی شرکت کرده بود و یه سوالی ازش پرسیدن که دقیق یادم نیست اما یه ربطی به محله شون پیدا میکرد و جواب داد که خب من بچه این محلم و این محله اینجوریه،،، من بچه یه محله شیک و پیک نیستم.... و بعد دینا وایت گفت به نظرم تو الان به اندازه کافی پول در میاری که بخوای توی یه محله شیک و پیک خونه بگیری ولی نیت دیاز فقط یه جورایی افسوس خورد و سرشو تکون داد و بیشتر حرف نزد.... من اون موقع دقیق نفهمیدم منظورش چی بود ولی الان کاملا متوجه میشم به امید موفقیت نیت دیاز و بچه محله هایی که دوسشون داره و باهاشون احساس راحتی میکنه و میتونه بینشون خودش باشه و همون آدمی باشه که دلش میخواد...

اونیشیچی باااااااعدددددد، بااااااااعددددد، بااااااااعدددددد، صدا اکو میکند،،،،

تمامی اون انجوجک هایی که خود را برتر از دیگران میپنداشتند، همه اون انجوجک ها خود به دام تقدیر افتادند، اگرچه اونها اصلا وجود همچون چیزی رو نمی‌توانستند باور کنند!


I'm only human after all, don't put your blame on me...



لکه ماه

روی ماه یه لکه داره

بعضی وقتا معلومه

بعضی وقتا که حتما اینورش به ماس

و اندازش متوسطه!

خداجونم هدفت از این کار چی بوده؟

یعنی اونم مهمه؟

میدونم بیخود سوال پیچت کردم باز...

حتما باید منو جریمه کنی،

بهم باز حالی کنی که اگه واسه خاطر اون نبود،

من خیلی زود پیر و فرتوت میشدم!

ولی من که اعتراض نکردم

فقط سوال داشتم

میدونم کسی نباید سوالی رو واسه بار اول بپرسه

ولی از کجا معلوم بار اول من پرسیدم؟

یعنی از اینهمه میلیارد آدم تا حالا کسی نپرسیده بود؟

زخمی - شخصی

He never gets respect...

 

Master of puppets

 

دستا بالا!!!!

خلاصه که عواجتونو جم کنید، واسه ما طیز نکنید...

به تهران خوش آمدید...

دم دمای صبح بود که از خواب یدفعه ای بلند شدم و یه حس غریبی داشتم انگار پروازم داره توی تهران فرود میاد! فکر میکنم حوالی همون زمانی بود که خروس همسایه قوقولی قوقو میکنه! شاید یکمی قبلش... خروس همسایه هم معمولا ده دقیقه قبل اذان صبح قوقولی قوقو میکنه!‌ به هر حال حواسم به ساعت نبود. در بالکن رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم و دیدم بعله! یه هواپیما داره فرود میاد.... نمیدونم پرواز داخلی بود یا خارجی... ولی به هر حال حتما باید اینو به همه نشت میکردم... مسافری که دیشب پروازت توی تهران فرود آمد، یا خلبان هواپیما  به هر حال هر کدوم که بود... به تهران خوش آمدید...

نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....

Step by Step

 

تقدیم به برگ برگ کتاب سیصد صفحه ای تاریخ


قال نابلیون: «اصبت بافشل مرارا حتی تعلمت طریق الافشال!»

-----------------------------------


خیلی مدت پیش اتفاق افتاد اینها که تعریف میکنم. زمان مرحوم عبدالمطلب. آن زمانها پرده دار کعبه بود. پیش از آنکه سپاه ناپلئون به مکه حمله کند با آنهمه فیل. درست پیش از آنکه بلای آسمانی نازل شد. و سپاه حوالی مکه توی برف و یخ گیر کرد. درست همان سال بود شاید. درست یادم نمی آید. شاید هیتلر. یادم نیست درست. همینقدر میدانم که حسابی داستان هلوکاست و احمدی نژاد سر زبانها بود هنوز و بوش به عراق حمله کرده بود. عبدالمطلب مرد خوبی بود. زیاد کاری به کار کسی نداشت. به احمدی نژاد هم زیاد کاری نداشت. بیشتر پرده داری میکرد. به ما هم زیاد کاری نداشت. دردسر ما بیشتر از دست ابوسفیان حرامزاده بود. ابولهب و زن پتیاره اش هم گاهی "تبت یدا" روی دوششان میگذاشتند و از خیابان رد میشدند. من یعنی همینقدر یادم است از آن روزها. خیلی گذشته! خیلی! ما کارمان بیشتر گل کوچک بود. فوتبال میزدیم. عبدالمطلب مرد مهربانی بود. گاه گاهی سرمان داد میزد که پرده های کعبه را کثیف نکنیم. اما در کل کاری به کارمان نداشت. معاویه آن زمان بچه بود. آجرهای دروازه ما را بر میداشت. ما به عبدالمطلب میگفتیم. میگفت کاری نداشته باشید خوب نیست بین قبیله ها سر آجر گل کوچک اختلاف بیفتد... از همان زمان بود که تخم تفرقه را کاشتند. عبدالمطلب جدا مرد خوبی بود! ابوسفیان ولی اعصاب نداشت. توپ ما را پاره میکرد. میگفت به دیوار کعبه شوت نزنید. بت ما ناراحت میشود. بروید در "شعب ابیطالب" فوتبال بازی کنید. آنجا زمین خالی است. اینجا مردم رفت و آمد میکنند، برای تجارت مکه خوب نیست. ابوسفیان آدم خیلی بدی بود. با آمریکا ارتباط داشت. آن سالی که ناپلئون حمله کرد با آنهمه فیل نخراشیده رفت از ترس پشت حجرالاسود قایم شد. شانس آورد از آنجا که عذاب نازل شد وگرنه ناپلئون با کسی شوخی ندارد. فرعون همان سالها بود که آسیه را طلاق داد رفت پی کارش. دهه فجر به ما گفتند توی مدرسه کاردستی درست کنیم که بزنیم به دیوار. عبدالمطلب به ما پول داد کاغذ رنگی خریدیم. دل خوشی از انقلاب نداشت اما بالاخره مدرسه بود و بچه کاغذ رنگی میخواهد! از همه اینها گذشته عبدالمطلب خیلی مرد خوبی بود! پرده ها را صبح میکشید بالا. شب میکشید پایین. کارش همین بود در طول تاریخ. آزارش به کسی نرسید. عمر همان سالها بود که شاخ شد و زرت و زورت اضافی کرد. دنبالش عثمان. همه شان یک مشت آدم حرامزاده بودند. وگرنه آدم حلال زاده که از این کارها نمیکند! آدم حلال زاده مثل عبدالمطلب میشود! ابوسفیان و باقی مشرکین بالاخره ما را از مکه بیرون کردند. مجبور شدیم برویم شعب ابیطالب فوتبال بازی کنیم. اصلا بهتر شد. تنها بدی اش این بود که دیگر عبدالمطلب را کمتر میدیدیم. تا ماجرای موریانه و اینها پیش آمد. و فیفا رسما صفایی فراهانی را کرد مسوول فدراسیون. آنوقت باز برگشتیم مکه. برنامه نود هم نشان داد. ابوسفیان رویش حسابی کم شد. قرارداد ننگین ترکمانچای را امضا کرد. آنوقت ناصر الدین شاه را میرزای کرمانی تیرزد. و همه زدند قلیانها را شکستند. من واقعا ناراحت شدم! با انگلیس مشکل داری قلیانها را برای چی میشکنی؟ برو یه چیز دیگه رو بشکن! همین شد که احمدی نژاد قلیانها را ممنوع کرد. بعد از چند وقت انگلیس دوباره برگشت. قلیانها آزاد شد. انگلیس. انگلیس. همه اش تقصیر انگلیسها بود. این که قلیانها را شکستند. ناپلئون را هم همین انگلیسها انگولک کردند. میرزا کوچک خان جنگلی خوشحال بود که فیلمش را ساخته اند. جوگیر شد. رفت جنگ مرد. رضا شاه گاو آهن ساخت. همه سوار گاو شدیم روی آهن رفتیم مشهد. جای شما خالی حال داد. یک عده آدم بودند بوق میزدند. خیلی وقت پیش بود. خیلی وقت پیش...

اینم برای پدرخوانده رپ،،،

فال حافظ

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من
ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

مادام کوری!


برخی از این اساتید و سایر علما با آدم یه طوری برخورد میکنن میگن نیشتو ببند که انگار مادم کوری چیزی هستن.... خب درست خودتون ملاحظه بفرمایید انصافا! من اگر پیش اومده بود مادام کوری رو از نزدیک دیده بودم اصلا جرات نمیکردم نیشمو باز کنم. الانم که دارم زیر عکس ایشون اینطوری صحبت میکند یکمی معذبم!!! ولی به این اساتید و علما باید چی گفت؟ باید باهاشون چطور صحبت کرد؟ بابا مادام کوری شما نیست!

بر وزن فردوسی!

بسی بند تنبان شاهان بدید

فلک را ز نیش خود ارزان بدید

...

کمک خواست ناگه ز اسفندیار

دگرباااااار از جاااااااااف گیتی عیار

...

اگر درز دیوار باریک بود

ز چاک دهانش تاریک بود!

...

ز چاه زنخدان زمین تخت شد

دگربار ناگه نگون بخت شد!

...

چو رستم دگربار لرزاند اسفندیار

به رستم همی داد پیغام کار!

...

ز رستم کتک خورد ناگه ندید

که رستم همی بود شاه پلید!

...

ز رستم شکایت همی برد پیش فرید!

فرید این دفه بند تنبون ندید!
...

فریدش دودر کرد و رستم ندیییید!

دگر بار لنگه هیتلر،

                                           خیلییییییییییی ندید بدید!

از کجاااا؟ از کدام خزانه؟

در جستجوی چه میپوید؟ بیهوده چه میگوید؟‌ اینچنین در گیر و دار واقعه؟ خاتمی خود چه میگوید؟ چه میگوید؟ بیهوده چه میگوید؟ 


فیلم امشب سینماهای تهران و شهرستانها

Stairway to Heaven

 

اثبات خویشتن!

در صدد اثبات خویشتنم،

آنچنان بیهوده،

که تنها صدایی ناموزون پاسخم را میدهد!

صدایی ناموزون که دربردارنده تمامی دردهای من است!

آنچنان ناموزون...

که کسی دیگر در صدد اثبات خویشتن برنیاید!

قافیه ۲

از قافیه بی بهره نیستم،

از قافیه بی بهره نباید بود!

اما این مگر شما نبودید؟

این مگر شما نبودید؟

که از من قافیه خواستید؟

و این مگر شما نیستید؟

که به قافیه اعتراض میکنید؟

این مگر شما نبودید؟

این مگر شما نبودید؟

که تاب تحمل این تهمتها را نداشتید؟

و این مگر شما نیستید؟

که دوباره خیال میکنید باید از قافیه سرود؟

از قافیه بی بهره نباید بود!

خیالپردازی

شاید هزار سال دیگر برگردم،

چه میشود؟

اگر؟

هزار سال دیگر؟

شاید دیگر،

شاید دیگر اینگونه!

دیگر اینگونه؟

شاید،

دیگر،

اینگونه،

خیالپردازی نمیکردم!

شعر های جدیدم

شعر های جدیدم را

 به چه کسی تقدیم کنم؟

دیگر گمان میکنید،

دیگر گمان میکنید،

به قدری دروغم،

که دیگر شعرهایم را نیز،

فراموش کرده اید!

شعر گفتن

امروزه،

شعر گفتن،

به کار ساده ای بدل گشته است

فقط کافیست رو داشته باشی!

مثلا:

اگر رهگذری عادی از کنار تو رد شد

میتوانی از او بخواهی برای تو شعری بسراید

او حتما شعری خواهد سرایید!

تو حتما خواهی شنید،

و حتما به تمامی باور های خودت ایمان خواهی آورد!

شعر ناقص الخلقه

شاعر بیجا سروده است

شعر گفتن به درد جیب کسی نمیخورد

همه کتابها را دور بریزید!

تا شاید دیگران بخوانند...

اما خودمانیم، به چه درد میخورند؟

شرکت بازیافت کاغذ

حتما کتابها را برای روز مبادا حفظ خواهد کرد!

شاعر بیجا سروده است

نویسنده بیخود مینویسد

از من بپرسید

از من بپرسید

از من بپرسید که حتی شعرهای قافیه دار مینویسم!

تا به همه ثابت شود

به همه ثابت شود

که کسی برای قافیه نیز اهمیتی قائل نیست

از خودتان بپرسید

که حتی دلیل عصبیت من را نمیدانید

از من بپرسید که بیهوده عصبانیم

شاعر بیجا سروده است

نویسنده بیجا مینویسد

شعر گفتن به دردی نمیخورد

کافی است نام شعرها را بدانید

مشتی کلمه با مشتی کلمه چه فرقی میکند؟

شاعر بیجا سروده است!

نویسنده بیجا مینویسد!

وصیت نامه

مرا در مریخ به خاک بسپارید!

از من نباید چیزی اینجا باقی بماند!

برای خاکسپاری،

از روبات خاکسپار استفاده کنید!
برای حاشیه قبر،

از باطری خورشیدی و لامپهای فراوان

استفاده کنید،

از روی مانیتور حتما مراقب لامپهای دور قبرم باشید!

برای تعویض لامپ،

از روبات لامپ عوض کن استفاده کنید!

...

طبع شعرم گل کرده است و 

دارم تمامی اشتباهات گذشته ام را تکرار میکنم!


قافیه

این قافیه شعرش به آخر نمیرسد

اینبار خط به آخر دفتر نمیرسد

این لحظه های دمدمی به ما دم نمیدهند

این کار ناکسی زما سر نمیزند

این جمله ها جدا دگر حرفها جداست

این مدعی دگر حرف دیگر نمیزند!