نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

ای بابا!


نداری طاقت یه مشت منو.... فهمیدی؟

...

به دنیا یه نیشخند

میزنم و میگم

میشه این فرمونو بدیش من؟

ما بد نبودیم

اگر بودیم

دنیا مارو نمیخورد!

کفتم منم غریبی از شهر آشنایی

سیزیف عاصی

سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند،بیهودگی بود:تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود.
مدام سیزیف باید تخته سنگی را از یک سربالایی تیز بالا می برد همین که به نوک سر بالایی میرسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره.او دوباره پایین می آمد و آن را هن هن کنان بالا میبرد. فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده میشود.زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های سیزیف را خونین و مالین میکرد،در صد ساله ی اول مجازاتش صاف و صوف شد.گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد،طوری که ها دادن پر زحمتش جایش را به قل دادن ساده داد.
در هزاره ی بعد،تخته سنگ هی کوچک و کوچکتر شد و راه سقوطش را به طرز چشمگیری همواتر.
عاقبت دیگر به ندرت میشد اسم آن را تخته سنگ گذاشت.چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نماند.تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده:سنگریزه را توی جیبش میگذارد، و با کارت اعتباری،قرص های مسکن و دارو های آرام بخش میبرد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه ی 28 ساختمان دفترش،روی قله ی کیفر گاهش میرود، و شب ها دو باره پایین می آید.

ببییینننننننن،،،،                                                          

                                                                                                                              

ماااااااااااااااااااااددددددددددددددرررررررررررررررررررر،،،،، نزااایییییییییددددددددددههههههههههه،،،،

درباره اوه...

این کتاب «درباره اوه»، نوشته فردریک بکمن رو من یادم میاد وقتی که خریدم رفته بودم مترو یه دبل اسپرسو بزنم یه غرفه کتاب فروشی درکنارش بود... قبل عید بود و من هر سال عید حتما یه کتاب میخونم به غیر از امسال که کتابی رو که ورداشته بودم بخونم اصلا حال نکردم بخونم. نمیدونم واقعا ولی بیشتر گشت و گذار کردم. اما اون سالی که من درباره اوه رو خریدم، از خانم صاحب غرفه پرسیدم شما چه کتابی رو برای تعطیلات عید پیشنهاد میکنید از میان رمانها؟ ایشون هم گفت عقاید یک دلقک رو خوندی؟ گفتم آره اونو خوندم... گفت خب چطور بود خوشت اومد؟ یه جور متعجبی اول نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه مکث سرمو تکون دادم و گفتم خب معلومه که خوشم اومد... اون کتاب که خیلی عالیه! بعد خودش به علت اینکه عقاید یک دلقک رو خونده بودم و خوشم اومده بود درباره اوه رو پیشنهاد کرد.... این آقای اوه یک جور آدمی هست که ایرانیا اگه نشناسن شروع میکنن به این حرفهای رو مغز و دردناکی که: غربی ها خیلی وحشین! اصلا احساسات ندارن! من نمیفهمم اینا چطوری اینقد خشک و بیمزه زندگی میکنن؟ بعد میری این کتابو میخونی و میفهمی اون آدمی که بهش میگن بی احساس و خشک و بیمزه چه آدم با عرضه و خوش قلب و سختی کشیده ای هست... بعد میفهمی که این آدم چه قلب شجاعی داره! و اصلا شیفته این آدم میشی... کتاب به کمبودهای زندگی همچین آدمی اشاره میکنه که در انتها این آدم با وجود این کمبودها خودش رو محق میدونه که خودکشی کنه! چون زندگی دیگه به هیچ عنوان حق نداشته همچون بلای سوزناکی رو سرش بیاره چون مگه میشه؟ کوه یخ هم نمیتونه اونهمه درد رو تحمل بکنه! بعد هر بار در خودکشی شکست میخوره... در کتاب یکی از شخصیت های کلیدی یک زن ایرانی هست که موفق میشه روحیه اوه رو به زندگی برگردونه.... خود فردریک بکمن هم همسرش ایرانی هست و مسلما تحت تاثیر همسرش یک شخصیت ایرانی در کتاب قرار داده... کتاب جوایز گرفته و پرفروشترین بوده و اینجور موارد و انصافا هم چیزی از یک کتاب تمام عیار کم نداره....

عاشق گرینلند...

+ ببینم، تو همونطور که گفتی واقعا عاشق گرینلندی؟

- آره، چطور مگه؟ 

+ عاخه واسه من خیلی عجیبه که کسی عاشق گرینلند بشه!

- چیش عجیبه؟

+ عاخه تقریبا اونجا خالی از سکنه اس، کسی اونجا زندگی نمیکنه. ببینم تو تابحال اونجا رفتی؟

- نه، ولی یه بار با هواپیما از روش رد شدم... خیلی وسیعه!

+ واسه اینکه وسیعه عاشقش شدی؟

- نه! ولی شاید به اون هم ربط داشته باشه!

+ پس دقیقا به چی ربط داره؟

- دقیقا،،، میدونی... راستش نمیدونم چطوری بگم. به نظر من گرینلند ترسناک ترین چیز دنیاس. از بین کشورها و آدمها و شاید حتی همه سیاره ها و اجرام آسمانی! خب بعد اون جریانات، کمتر چیزی توی این دنیا پیدا میشه که من ازش بترسم.... ولی گرینلند یکی ازوناس... من از گرینلند خیلی میترسم! واسه همینه که هنوز هم عاشقشم... چون میتونه منو بترسونه... اگر هم یه روزی بشه، حتما دلم میخواد خودمو برم وسط اون برف و یخها سر به نیست کنم... شنیدم یکی یه بار همین کارو کرده بوده! 

یادش بخیر شب قهرمانی اس اس اینو گوش میکردم