آنها همیشه فراموشکار هستند و رگ گردن من را فراموش میکنند. اگر بهشان یادآوری کنم که چندین دفعه این رگ گردن من بود که هم من و هم آنها را نجات داد، یادشان میاید، اما بدون این یادآوری من هیچوقت چیزی درباره رگ گردن من یادشان نمیآید یا برایشان نمیصرفد که یادشان بیاید. آنها دیگر به رگ گردن من باخته اند ولی هیچوقت دوست ندارند تلخی این شکست را باور کنند. هیچکس دوست ندارد تلخی این شکست را باور کند. گاهی وقتها همه چیز آنطور که شما خیال میکنید نیست، همه چیز برعکس آن چیزی است که شما خیال میکنید! آنوقت چکار میتوان کرد؟ میشود یک تخت خواب قدیمی گذاشت زیر باران و گرفت رویش تخت خوابید! شاید رگ گردن به نظر آنها آنقدرها هم مهم نباشد، اما هیچوقت کار از محکم کاری عیب نمیکند و من دیگر از حساب باز کردن روی آدمها خسته ام، دوست دارم خودم میخ را محکم بکوبم!