نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

وقت عبور

دیگر نه انسانم، نه ترجمه شب

در امتداد جدولهای دراز

سفید و سیاه

زرد و سیاه

حتی قرمز و سفید

یادم نمی آید! رنگهای دیگر و رنگهای دیگر!


آرزوهای من دگر تجسد وظیفه ای نیستند!

مثل زانوهایم که از صندلی اتوبوس برداشته ام،

وقتی چکمه های خیس پایم بود

و مواظب بودم تا صندلی گلی نشود


مثل دستهایم که از حاشیه پلاستیکی پنجره

مثل نگاهم که از عابران

اندک انگیزه ای هنوز شاید،

اما هیچ اشتیاق غریبی مرا به نشستن کنار پنجره


و تماشای عابران نمیخواند

(کوچه برلن، تفنگ پلاستیکی، نم باران، اتوبوس شلوغ، راه دراز)

دیگر نه سحرگاه به بوسه ای متولد میشوم

نه شامگاه از بوسه ای میمیرم


دیگر فراموش کرده ام

که من از عابران کوچه نیستم

دیگر فراموش کرده ام

که نمایش عابران فقط برای تماشاست!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.