نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

نشتیات ذهن من...

این وبلاگ صرفا در مورد چیزهایی است که از ذهن من نشت کرده است... در مورد کودکان، در مورد بزرگسالان، در مورد فامیل دور و در مورد چیزهای دیگری که عمدتا خنده دار هستند،،،

آزادی

دستهایمان را بریده اند

وقتی دست دراز کردیم

تا آن سیب قرمز را بچینیم

باغبان دستهایمان را برید

از باغ بیرونمان کرد

پاهایمان را بریده اند

وقتی خواستیم پا بگذاریم آنطرف خط

وقتی خواستیم نگندیم


گفتند شما محکومید به گندیدن


زبانمان را بریده اند

دهانمان را دوخته اند


گفتند همه جا نمیتوان حرف زد

هر چیزی را نمیتوان گفت

به هر چیزی نمیتوان خندید


خواستیم بپرسیم

پس کجا میتوان حرف زد

چه میتوان گفت

به چه چیزی میتواند خندید؟


یادمان افتاد که زبانمان را بریده اند

و دهانمان را دوخته اند

پس حرف نمیتوانیم بزنیم

دستهایمان را بریده اند

پس نمیتوانیم بنویسیم


همه اینها به کنار

من و تو یک لحظه سرمان را چرخاندیم

که همدیگر را ببینیم

از بی دستی و بی پایی و دهان دوختگی هم بدمان آمد

آنقدر بدمان آمد که چشمهایمان را بستیم

حالا چشم هم نداریم!

از پشت پرده های چشم هنوز

نور ضعیفی به اعصاب پشت چشم میرسد

همین امروز و فرداست که

یک چشم بند روی چشممان بگذارند

یا سطل زباله ای چیزی روی سرمان

که آن نور هم به اعصابمان نرسد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.