لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
آنوقت دیگر صدایی نمی آمد،
و دیگر هرگز دلهره ای سردرگم،
بدنبال خویشتن نمیگشت،
و دیگر،
و دیگر،
و دیگر،
تمام آسمان،
با تمام دلتنگی اش،
به جستجوی تو آمده بود!
به شعرهایم نیازی نخواهم داشت،
کسی به شعرهایم نیازی نخواهد داشت،
تو چه میگویی؟
چه میگویی میان طغیان کشتارها؟
شعرهای من؟
تو چه میگویی؟
چه میدانی میان لحظه ای؟
چه میگویی به کسی که ثانیه ای دیگر؟
میکشی یا کشته خواهی شد؟
شعرهای من؟
شاید کشتن نیز بیهوده بود!